دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

مطالب پربحث‌تر

پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

ما چقدر باید به دانسته های خودمون اعتماد داشته باشیم؟ چرا ما مرتب دانش و توانایی هایمان را دست بالا می گیریم؟ مثلا موسسان شرکتها و افراد در آستانه ازدواج خود را متفاوت تر از بقیه میبینند. بیش اعتمادی در اکثر رفتارها و فعالیت های اجتماعی ظاهر میشود. مثلا 84 درصد فرانسوی ها گمان می کنند که در عشق ورزیدن بالاتر از حد متوسط هستند!!! آیا امکان دارد؟!! این مقدار باید دقیقا 50 درصد باشد. دست بالا گرفتن اطلاعات و توانایی ها بعضی اوقات عواقب جبران ناپذیری دارد و باعث می شود که بعد از روبرو شدن با واقعیت شکست روحی و عاطفی یا حتی اقتصادی سختی بخوری.

من نمیگم که اعتماد بنفس نداشته باشید، ولی اعتماد به سقف هم مضر هست، بعضی اوقات خیلی زیاد هم مضر هست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۵
دکتر اشتباهی

فرض کن یک میلیون میمون سهام خرید و فروش می کنند. آنها به شکلی احمقانه و البته تصادفی سهام می خرند و می فروشند. چه اتفاقی رخ می دهد؟ بعد از یک هفته، حدود نیمی از میمون ها سود می کنند و نیمی دیگر ضرر. آنهایی که سود کرده اند م توانند ادامه بدهند و آنهایی که ضرر کرده اند راهی خانه هایشان می شوند.

در هفته دوم، نیم از میمون ها کماکان موفق اند، در حالی که بقیه ضرر کرده اند و به خانه فرستاده شده اند. به همین ترتیب، بعد از ده هفته، حدود هزار میمون باقی می مانند، آنهایی که همیشه پولشان را خوب سرمایه گذاری کرده اند. بعد از بیست هفته فقط یک میمون باقی می ماند، کسی مه همیشه و بدون ناکامی، سهام درست را انتخاب کرده و الان میلیاردر است. اسم او ار مثلا، میمون موفق می گذاریم.

رسانه ها چه واکنشی نشان می دهند؟ به سمت این حیوان هجوم می آورند تا از «اصول موفقیت»  او خبردار شوند. نکاتی هم پیدا می کنند: شاید این میمون در مقایسه با بقیه موز بیشتری می خورد. شاید در گوشه ی دیگری از قفس می نشیند. یا شاید سرش را از بین شاخه ها مدام تکان می دهد یا موقعی که در حال تمیز شدن است، مکث های طولانی و متفکرانه ای دارد. حتما برای رسیدن به موفقیت روشی داشته، این طور نیست؟ وگرنه چطور می توانسته این قدر درخشان عمل کند؟ بیست هفته ی بسیار دقیق و حساب شده، آن هم از طرف یک میمون ساده؟ ناممکن است!!



پ.ن. امروز از سر کلاس خصوصی که برمیگشتم، تو سرویس کتاب که میخوندم به این رسیدم. نتیجه گیریش با خودتون. همون کتاب هنر شفاف اندیشیدنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۹
دکتر اشتباهی

یه متن خیلی قشنگی دستم رسیده. اوایل که خوندمش خیلی بهش فکر کردم، بعد از گذر زمان نظرم راجب مگس عوض شده و هرجا مگسی میبینم براش احساس دلسوزی میکنم، مگر اینکه خیلی اذیت کنه. 

این متن ادبی زیبا نوشته محمدرضاشعبانعلی عزیز و دوست داشتنیه. من که با خوندنش خیلی حال کردم. خیلی خوب مینویسه. حتما متن رو بخونین:


دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.


یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.


در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.


با خودم شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.


غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!



شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.


من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.


شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.


شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.


شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.


شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.


مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…


مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخاستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…


بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:


کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.


کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.


کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.


کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.


آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:


عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.


نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.


بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۰
دکتر اشتباهی

دیشب خوابه دختره خوبو دیدم. یه جایی بودم، نمیدونم کجا!! با هم بودیم خوش و خرم مثل فدیما. باقیشو یادم نمیاد، امروز از صبح سرم بشدت شلوغ بود و عصرم که رفتم سالن. فردا هم کارهای زیادی دارم و باید امشب کارامو آماده کنم. فکر کنم امشب از اون شبایی باشه که باید شب زنده داری کنم، مثل قدیما. ولی به قول نمیدونم کی (فکر کنم مولوی باشه): 

  کار نیکان در قیاس از خود مگیر                            گر چه باشد در نبشتن شیر شیر

این یکی شیر است اندر بادیه                            وان یکی شیر است اندر بادیه

این یکی شیر است کادم می‌خورد                     وان یکی شیر است که آدم می‌خورد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۸
دکتر اشتباهی

همین الان از دانشکده برگشتمواز خستگی حال ندارم. طبق عادت هر روزم، به گلدون هام سر زدمو بطریو آب کردم که بهشون آب بدم، در کمال ناباوری دیدم یکیشون که خیلی دوسش داشتمو همیشه بهش محبت میکردمو باهاش میحرفیدم و یه جورایی جای ه دختره خوب رو پر کرده بود، شکسته و پژمرده افتاده بود پایین، انگار آوار رو سرم خراب شده. تو تقدیر من این نوشته که به هر چی دل ببندم، آخرش ایجور بشه. هیچی الان دیگه هر کاری از دستم برمیومد براش کردم. خداکنه طوریش نشه، آخه تازه گل داده بود و هر کسی که میدیدش میگفت یه شاخه هم به من بده تا منم ازش داشته باشم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۰
دکتر اشتباهی
از صبح که اومد دانشگاه هنوز برنگشتم خوابگاه و هنوز دانشگاهم، الان دارم از دانشگاه مطلب میذارم.
چقدر بده آدم تو فکره کسی باشه و ازش خبری نداشته باشه. از حافظ بخاطره فالهایی که بهم میده نهایت تشکرو میکنم. مثل قرص استامینوفن عمل میکنه و خودش میدونه باید کجا اثر کنه و چی بگه.
فال امشبم:

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۴
دکتر اشتباهی

امروز از روی سی وسه پل که رد میشدم، چون زاینده رود دوباره زاینده شده و آبی شده، یاده پارسال افتادم که هر وقت میرفتم از اونجا رد میشدم بهت زنگ میزدم و احساس میکردم که باهات دارم اونحا قدم میزنم و حسابی لذت میبردم. امروز سعی کردم به اون خاطرات فکر نکنم، ولی چطور میتونم فکر نکنم، چون من تمام چیزامو از تو دارم. هم قلب و روح و ذهنم که دایم به تو فکر میکنه. ولی میشه به چیزای دیگه مشغول شد که به اینا فکر نکرد، اما کافیه من یه نگاهی به خودم بندازم، «پیرهنم» کادوی تو بود و خیلی دوستش دارم و همیشه نگهش میدارم، «کیف»، وای یاده روزهای آخر و غم اندوه میافتم. اصلاً تمام بدن من متعلق به توه!

نمیشه و نمیتوانم. دروغ میگه هر کی که میگه «خواستن، توانستن است»!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۹
دکتر اشتباهی

دختر خوب کسی هست که به پسره خوب احوالشو بگه و بگه حالش خوبه یا بد. نه اینکه بذاره حسابی مریض بشه و کارش به بیمارستان بکشه و بعدش که حالش بهتر شد بیاد بهش بگه که: آره، مریض بودم و حالا خوبم. پسره خوب و دختر ه خوب بودن دوطرفه است و باید هر دو طرف رعایت کنن. از این گذشته پسره خوب قول داده از دختره خوب مواظبت کنه، حالا اون چرا اینکارارو میکنه و اونو از اتفاقات سختی که براش میافته مطلع نمیکنه، من که نمیدونم.

ولی باید دختر خوب بیشتر به درسهاش توجه کنه و معدلشو پایین نیاره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
دکتر اشتباهی

دلم بشدت برای روزهای با هم بودن تنگ شده و بشدت دلم هواتو کرده.

یاده اون روزا بخیر که من تازه اومدم بودم تهران و هر شب به هم زنگ میزدیم. تا دیر وقت با هم میحرفیدیم. از اتفاقات روزانمون برای هم میگفتیم و به ندرت اتفاق میافتاد که چیزی برای گفتن نداشته باشیم. چه حرفها که نمیزدیم. ولی اون دوران گذشت. بعد از اینکه ما از هم جدا شدیم، یعنی من رفتم تهران، شدت دلتنگیمون رفته رفته زیاد شد. خیلی داغ! بودیم و اصلاً از هیچی نمیترسیدیم. نمونه اش، توی سینما و فیلم گذشته اصغر فرهادی بود که من هیچی از اون فیلم یادم نمیاد ولی تمام اتفاقات سینما با جزییاتش رو یادمه.

ولی با گذشت زمان کم کم تلفن زدنامون کم شد و از عطش جدایی و دور بودن از هم کم شد. بهمین دلیل تلفن زدنا هم یه ذره کمتر شد و این اواخر دیگه از بعضی حرفام بدت میومد از بس تکراری شده بودن. منم سعی میکردم که کمتر از اون حرفا استفاده کنم. دیگه بقول معروف با هم «لاس نمیزدیم»!!

یادمه یه بار وقتی تازه آبجیت خواستگار اومده بود براش و جواب + بهش داده بودین، میگفتی هر شب دارن با هم میحرفن و اس ام اس بازی میکنن، خدارو شکر که ما از این مرحله گذشتیم. 

دلم برای همه اونا تنگ شده ولی کاری از دستم برنمیاد.

پ.ن.: خواب دیدن منم برا خودش داستانی داره: دیشب خواب دیدم که تو خوابم، خوابیده بودمو اونجا خوابت رو میدیدم و وقتی از خواب بیدار شدم، خیلی خوشحال شدم که خوابتو دیدمو دیدم که شاد هستی،البته اینو توی خواب ه خوابم! دیده بودم. وقتی از خواب اصلیم بیدار شدم، فهمیدم که خواب ه خواب دیدن دیدم و اصلاً خوشحال نشدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۰
دکتر اشتباهی

امروز داشتم دنبال یه کتابی میگشتم توی لپ تابم، یکهو به یه فایل ورد رسیدم به اسم «فضایل دعای ندبه»!!! یادش بخیر، یه بار مجبورم کردی که خاطره نویسی کنم و منم یه فایل ورد باز کردم و به این اسم سیوش کردم. بهت گفتم که با این اسم سیوش کردم که کسی سراغش نره، خندیدی و بهم گفتی که اگه مامان من بود تا این فایل رو میدید اولین چیزی که میخوند همین بود و خیلی راجبش کنجکاو میشد که فضایل دعای ندبه رو بخونه.

اونموقع زمانی بود که نتایج کنکور دکترا اومده بود و من میخواستم برم مصاحبه و بعدش که نتایج قبولیم اومد و من رفتم برای ثبت نام. نمیدونم چرا ادامه پیدا نکرد این خاطره نویسی، فکر کنم بخاطره این بود که بشدت درگیر نوشتن پایان نامه بودم. 

یکی از خاطرات راجب این بود که تو برای ثبت نام ارشد اومده بودی تهران و من گفتم صبح بیام دنبالت و تو گفتی آبجیم میاد دنبالم. ساعت 5.5 صبح رسیده بودی تهران با کلی وسیله. یه اتفاق خیلی عجیب و غیر قابل باور افتاده بود و اونم این بود که تو ورودی بهمن بودی و چک نکرده بودی که بهمن کلاسات شروع میشه. صبح زود رسیده بودی تهران و کسی نیومده بود استقبالت. من اونروز قرار بود اسلایدای دفاعمو به استادم نشون بدم و پایان نامه رو به داور خارجی بدم. نتوستم بیامو ساعت 9 بود بهت اس دادم کجایی و الی آخر...

روز بعدش اومدم دنبالتو با هم رفتیم برات ثبت نام کردیم و بعدش با هم رفتیم پارک ملت و خوش گذروندیم. یادش بخیر همه اونا. پارک شهر هم رفتیم با هم.


روزِ وصلِ دوستداران یاد باد
            یاد باد! آن روزگاران یاد باد!
کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشت بانگ نوش باده خواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
این زمان در کس وفاداری نماند زان وفاداران و یاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا کوشش آن حق‌گزاران یاد باد
گر چه صد رود است از چشمم روان زنده رود باغِ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا! رازداران یاد باد!
 پ.ن: آهنگ یاد باد! آن روزگاران یادباد! همایون شجریان رو میگوشم الان.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۹
دکتر اشتباهی