روزها
پُر و خالی می شوند
مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر
اما
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
اینکه مثلا
تو ناگهان
در آن سوی میز نشسته باشی .. !
رسول یونان
روزها
پُر و خالی می شوند
مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر
اما
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
اینکه مثلا
تو ناگهان
در آن سوی میز نشسته باشی .. !
رسول یونان
غمگین و پشیمان...
عاشق و دلتنگ...
کم نشدن از شور عشق...
سرگردانی و نومیدی از آینده...
تپش قلب...
یه شب، شب نشینی با عشق...
قول دادن از نشکستن دل...
آرام شدن دل...
صبح شدن و بیداری از خواب...
فکر کردن به اتفاقات دیشب...
به نتیجه نرسیدن...
باز تکرار روزهای قبل و رویاپردازی های شبانه...
پ.ن.: هر چی سعی در جمله سازی با این کلمات رو داشتم، موفق نبودم.
امروز کلا هوا بارونی بود و خیلی دلنشین و لذتبخش برای خیلیها. منم که دلم گرفته بود و با قدم زدن زیر بارون سعی در آروم کردن خودم داشتم. هیییی روزگار یادش بخیر. بارون که میبارید و هوا که عالی میشد، بهش زنگ میزدمو با هم میحرفیدیم و انگار با هم داریم زیر بارون قدم میزدیم و گرمای صمیمیت و عشقی که بینمون بود باعث میشد سرما رو حس نکنیم.
امروز عصر هم سردم نشد، ولی علتش غرق شدن در تفکراتم بود، اصلاً حواسم به خیس شدنم و اینکه همه داشتن نگام میکردن و بهم میخندیدن و میگفتن این بارون ندیدس نبود. حسابی خیس شدم و وقتی اومدم اتاق تازه متوجه شدم ولی خیس شدن با بارون رو خیلی دوست دارم و از چتر متنفرم.
پ.ن.: مدت خیلی زیادی میشه، بیشتر از 2 یا سه سال، به حرف مردم اهمیت نمیدم و برای خودم زندگی میکنم.
این روزها که روزهای آخر ساله، هنوز درگیر خونه تکونی هستم و امروز اولین شیشه شکست.
دلم بشدت برای دختره خوب تنگ شده و طول روز حرفهای زیادی برای گفتن دارم ولی شب که میشه، خستگی باعث از یاد رفتن همه حرفها میشه. امیدوارم امسال آخرین سال مجردی باشه و سال دیگه حتما ازدواج کنه و خوشبخت تر بشه.