از دیروز تا حوالی امروز
گم می شوند در جاده های
پاییز
خاطره هایی که چون روحی سرگردانند
صاحبان این خاطره ها
یا مرده اند ...
یا فراموش شده اند ..
من از این خاطره ها
می ترسم ...
سیدحسین دریانی
از دیروز تا حوالی امروز
گم می شوند در جاده های
پاییز
خاطره هایی که چون روحی سرگردانند
صاحبان این خاطره ها
یا مرده اند ...
یا فراموش شده اند ..
من از این خاطره ها
می ترسم ...
سیدحسین دریانی
آخه تو چقدر میتونی خوب باشی
دیشب که همش رو ابرها بودم و
امروز هم تا الان که روزمو ساخته
و پرانرژی دارم کارمو میکنم
هر چند که دیشب ۳ ساعت بیشتر نخوابیدم
ولی امروز اصلا احساس خستگی و خواب آلودگی نکردم
حرف زدن با تو
انقدر روی من تاثیر داره.
البته ناگفته نماند
که مدتها بود با هیچکسی اینجوری حرف نزدم
دقیقاً از بعد از جداییمون:(
آرزو میکنم هر حا هستی
خوشبخت باشی
و همیشه دلت شاد باشه
و به هر چی دوست داری هم برسی.
از تو سرشارم؛
سرشار یعنی؛
چقدر دلم برای تو تنگ شده است.
هادی قنبرزاده
توی دانشگاه یه غرفهای باز شده و برای چند روز کتاب میفروشه
من که وقت نمیکنم برم کتابفروشی های داخل شهر
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغش
چند تا کتاب ازش خریدم
مشتاقانه منتظرم یه وقت آزاد پیدا کنم
و کتابها رو بخونم
اولین کتابی هم که میخونم
مطمئناً کتاب
و کوهستان طنینانداز شد
از خالد حسینی هستش.
دو کتاب قبلیش رو خوندم.
خیلی خوب مینویسه.
ناگهان
خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد
از فریاد درد ...
فروغ فرخزاد
نمیدونم مشکلم چیه،
انگار تموم شدم،
هیچی به ذهنم نمیرسه.
شاید برای اینه که درگیر ریسرچ شدم، شایدم نه!
هر چی هست خودم نمیدونم.
دستم به نوشتن نمیره و رغبت ندارم.
بعد از نمایش یک فیلم ایرانی، با دوستان خارجی نشسته بودیم به گفتگو
یکیشان پرسید:
آن پسرک سر چهار راه چه میفروخت؟ مواد مخدر بود یا...
من پاسخ دادم فال میفروخت
پرسید فال چیه؟
گفتم شعر،
شعرهای شاعر بزرگمان حافظ
با هیجان گفت: یعنی شما از کشوری میآیید که در خیابانهایش شعر میفروشند و مردم عادی پول میدهند و شعر میخرند؟؟!!
میرفت سر میزهای مختلف و با شگفتی این را به همه میگفت!
و این یعنی زاویهی دید؛
یکی سیاهی میبیند و یکی زیبایی!
از خاطرات اصغر فرهادی
سمت مدیر داخلی یه شرکت در تهران بهم پیشنهاد شده، کارهای این شرکت بستگی به تصمیمات دولتی داره. ولی حداقل سه یا چهار سال هست.
دارم تصمیم میگیرم قبول کنم یا نه؟
دکترا رو باید تموم کنم. اگر همزمان باهاش جلو برم، یعنی هم برام سر کار و بقیه روز هم کارهای تز رو بکنم، مشکل سربازی سد بزرگیه. گیرم دکترام دو ساله دیگه طول بکشه، و بتونم از معافیت تحصیلی هم استفاده کنم، بعدش چی؟
باید تهران هم خونه اجاره کنم و غذا هم درست کنم.
نمیدونم چیکار کنم؟
البته تمام چیزهایی که گفتم در راستای رد کردنش هست.
ولی از طرفی میگن که شانس یه بار در خونه آدم رو میزنه، شاید همین شانس من باشه و باید دو دستی بچسبمش. اگه بعد از دکتری گرفتن وضعیت کار بد تر از الان بشه، چی؟
واقعا نمیدونم.
میدونستم که اتفاقی افتاده، حس ششم، دل به دل راه داشتن، هر چی که میخواین اسمش رو بذارین، من میگم دل به دل راه داشتن.
پنج سال با هم بودیم، خاطرات فراموش نشدنی زیادی داشتیم. چه شیرین چه تلخ، ولی برای من همه شیرین بودند و هستند.
—خواستگار با جواب مثبت اومده. این خبر رو که شنیدم، خدا میدونه که چقدر خوشحال شدم. خیلی خوشحال شدم که از این وضعیت خلاص شد. از من خواست که نظر بدم، منم گفتم نظرت هر چی باشه، من حمایت می کنم.
همچنین گفتم که اگه خوشبخت باشی ، من حالم خوبه و نگران من نباش.
+دوستت دارم و عاشقتم همیشه.
—منم دوستت دارم، بهترین.
این پیام آخری حالمو بهم ریخت، ولی باید قوی بود.
+خداحافظ برای همیشه.
—خدانگهدار
پ.ن.: خیلی چیزهای دیگری تو ذهنم هستن، ولی پراکنده، جمعشون که کردم، می نویسم.