تراوشات ذهنی ناپخته
يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۷ ب.ظ
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
پشت دریاها شهری است
من نمی دانم، نمیخواهم که بدانم
که در آنجا پنجره ها رو به تجلی باز است؟
عاشقی پابرجاست؟
یا که عاشقی را گردن زده اند؟
چون که عشقش را حاشا نکرد؟
دور خواهم شد از هر شهری
از هر آبادی ای
مردمان شهر پر از حس عجیبی اند.
منکر عشق اند و نیست درمانی
همچنان خواهم راند
و فقط به آبی دریا دل خواهم بست
تا که مرگ مرا در آغوش کشد.
پ.ن. تراوشاتی ناپخته ولی من باب از یاد نرفتن، شاید بعداً پخته ترشان کردم.