دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

مطالب پربحث‌تر

پیوندهای روزانه

بلایی باورنکردنی

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ

امروز یکی از بدترین روزهای زندگیمو تجربه کردم، شایدم بدترینشو تا بحال. دیشب تا ساعت 4 باهاش حرفیدم. یه عالمه حرف زدیم. ازش خواستم از خواستگارش برام بگه. نمیخواست بگه و من مجبورش کردم. خواستگارش شرایط خیلی خوبی داشت. فوق لیسانس(البته من که دکتری میخونم)، شاغل(من ندارم)، دارای ماشین و خونه(بازم من ندارم)، نظره مامان و باباش مثبته(من اینو امتحان نکردم، ولی احساس میکنم خیلی راجبه من مثبت نیست)، دارای عقاید مذهبی و سیاسی خیلی نزدیک به خانوادشون(عقاید سیاسی ما متضاد بود) و یه سری چیزای دیگه. البته اون میگفت که دوست نداره شوهرش کارمند باشه. از من نظرمو پرسید و منم بهش همون چیزه همیشگی رو گفتم که اگه تو رو خوشبخت کنه من خیلی خوشحال میشم. البته مهمترین چیزی که وجود داره اینه که من هنوز تو قلبشم و نمیتونه منو بذاره کنار به این زودی و نیاز به زمان داره. منم درکش میکنم. میدونم الان چقد لحظات وحشتناکی داره. چطور باید تصمیم بگیره. آیا باید صبر کنه؟ یا باید منطقی برخورد کنه که ممکنه دیگه این فرصت براش پیش نیاد که اینجور آدمی بیاد خواستگاریش و شاید نیاز باشه یکی رو داشته باشه که کم کم بتونه تو دلش جا کنه و منو بتونه فراموش کنه و بندازه بیرون. دیشب یا بهتره بگم صبحی، خیلی ازم خواست که بهش بگم چیکار کنه. منم واقعا نمیدونستم باید الان چی بگم. آیا منظوره خاصی داشت. البته اون بهم گفت که نمیخوام با تو ازدواج کنم (اینو داشته باشین، راجبه اینم یه بحث مفصلی دارم)، ولی از طرفی نمیتونم تو رو اصلا فراموش کنم. چطور میتونم با یکی دیگه باشمو خاطراته تو یادم نیاد و یا اینکه رو خودم نیارم و همش ریاکاری کنم و خودم نباشمو یکی دیگه باشم. گفت که من فقط وقتی با تو بودم، خوده واقعیم بودم و هیچ ریایی نداشتم (چون من فقط اونو بخاطره خودش و چیزی که بود میخواستم). من واقعا نمیدونستم آیا منظور خاصی داره از این حرفاش یا نه؟؟بهم گفت که هیچوقت عاشقم نبوده و تمام چیزایی که بهم میگفته عاشقتم و اینجور چیزا دروغ بوده؛ اینجا باید به چند تا نکته اشاره کنم: اول اینکه خودش بهم گفت من برا تو خوده واقعیم بودم و هیچوقت نقش بازی نکردم، حالا اینکه میگفتی «عاشقتم» نقش بازی کردن بود یا اینی که الان داری میگی «اونا همش دروغ بود و من عاشقت هیچوقت نبودم». دوماً: اگه عاشقم نبودی، چرا گذاشتی اینقدر تو قلبت نفوذ کنم؟ و همچنین انقدر زیاد تو قلبم نفوذ کردی که من تصوره اینکه یکی دیگه رو دوست داشته باشم رو اصلاً نمیتونم بکنم. اصلا بهشم فکر نمیکنم و یه تصمیمی گرفتم که مجرد باقی بمونم تا آخر عمر. البته من خیلی خوشحالم و به خودم افتخار میکنم که عاشق ه تو شدمو تو لیاقتشو داشتی که تمام فکر و ذهنه من باشی و قلبمو تصرف کنی. ولی این دوتا چیز الان مثله خُره افتاده بجونمو نمیدونم باید باهاشون چطور کنار بیامو چطور حلشون کنم. کاملا گیجم کرده. علاوه بر اون اینهمه کاهایی که کردیم، آیا اینا رو فقط به خاطره من انجام داده و خودش نمیخواسته.؟ آیا احساس میکرده دینی بر گردنش هست؟ اینکه اینکارا رو میکردیم درحالی که عاشقم نبوده، بیشتر از هر چیزه دیگه آزارم میده. اصلاً نمیتونم بهش فکر کنم. نمیدونم واقعا... واقعاً خیلی سخته و عذاب آور و وحشتناک. البته اینی که گفت عاشقم نبوده، یه جنبه های مبتی هم داره و اینه که فراموش کردن من براش آسون تر میشه و این تنها دلخوشی ه الانه منه.در ادامه اونجایی که گفتم بحث مفصلی راجبه اینکه نمیخاد بامن ازدواج کنه: تا امروز من هنوز یه بارقه های امیدی به ازدواج باهاش داشتمو داشتم و داشتم برنامه ریزی میکردم و طرح هایی میریخم برای خواستگاری رفتن و اینجور چیزا. ولی این حرفش آب سردی بود که بر سر من ریخت و کلا منو بهم ریخت. امروز 8 تا 10 کلاس داشتم و 10 تا 2 اتاق بودمو همش داشتم غمه از دست دادنشو میخوردم. تا حالا اینقدر به جداییمون باور نداشتمو برای اولین بار بود که بطور کاملا قطعی بهم گفت که نمیخاد باهام ازدواج کنه و اصلن تابحال عاشقم نبوده. همش حس میکردم حتماً یه راهه بازگشتی هست. شاید الان نه، ولی یه ساله دیگه و بعد از خواستگاری رفتن و سورپرایز کردنش. حتما هست. ولی دیشب له له شدم. ای کاش انقدر با خوش زبونیاش و مهربونیاش قلبه منو تسخیر نمیکرد، ای کاش.من به خدا اعتقاد دارمو خیلی جاها اعتقادم قویتر شده که تمام اتفاقاتی که برامون میافته، تمام ه خاطرات ه خوب و بد، همشون خدا صلاح مارو میخاد و اصلن بهش شک نمیکنم. ولی حالا چرا ماها باید سرراه ه هم قرار بگیریمو اینجور به هم وابسته بشیمو آخرش هیچی. این همه خاطرات خوب و بدی که داشتیم، چطور میشه همشونو فراموش کرد و ببینی اونی که دوستش داری و خیلی چیزاتونو با هم داشتین، الان پیش ه یکی دیگه هستو از اون بردتر اونم دلش پیش ه توه. واقعاً انصاف نیست. خدایا مصلحتت چیه؟ خدایا بازم به خودت توکل میکنم. تنها کاریه که میتونم بکنم. امروز از معدود روزهایی بود که حالم بشدت و بطور وحشتناکی گرفتست و اصلن نخندیدم. من کلاً آدمه بشاش و خنده رویی هستم. خیلی میخندمو حتی بعضی اوقات بعضیا بهم میگن چرا میخندی. یادمه وقتی یکی از نمرات ارشدم اومد و دیدم با 11.5 افتادم، انقد خندیدم که بچه ها فکر میکردن دیوونه شدم. (البته آخرش پاس شدم با 12). ولی امروز خیلی سخت و وحشتناک بود و پیش بینی میکنم که روزای ه دیگه هم به همین منوال باشه.چیزایی زیادی میخاستم بگم. اکثرشونو گفتم. ولی همشونو یادم نمیاد. ..

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۹۴/۰۸/۰۵
دکتر اشتباهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">