زلزله عشق
پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ
آمد و زلزله در جان من انداخت و رفت
کارِ ارگ بمِ ویرانِ مرا ساخت و رفت
لحظه ای بیش نبود، آمدن و رفتن او
چون شهابی، به شب دیده ی من تاخت و رفت
آن عزیزی، که دل سبز مرا خشکانید
دیه اش، صاعقه ای بود، که پرداخت و رفت
خواستم مالکِ مُلک دلِ خود باشم و لیک
یک نفر، بیرقِ خود در دلم افراخت و رفت
دل بیچاره ی من، در شبِ شاعر شُدنش
زود جَو گیر شد و قافیه را باخت و رفت
کاش !حال تن تبدارِ مرا می دانست
آنکه آتش به دلِ جنگلی انداخت و رفت
✍ علی محمد محمدی