خبرت هست که کجایی...
امروز غروب زدم بیرون و رفتم قدم بزنم تو خلوت خودم.
ماه رو دیدم و یاد دختره خوب افتادم.
قبلنا با هم قرار گذاشته بودیم، هر وقت دلمون تنگ شد،
ماه رو نگاه کنیم. الان که نگاه کردم ناخودآگاه و بی ارائه
اسم دختره خوب رو صدا زدم.
دلم براش یه ذره شده، امیدوارم هر جا هست
شاد و خوشحال و پرانرژی باشه و در همه مراحل زندگی موفق باشه.
دلم کافه رفتن میخواد،
با یکی
یکی که فقط سکوت کنه و
من تو چشماش نگاه کنم و
اونم نگاه کنه و
از چشمام حسمو درک کنه.
ساعت ۷:۳۰ عازم شهرستانم.
بعد از سه چهار روز برمیگردم. احساس میکنم نیاز دارم بهش.