دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

مطالب پربحث‌تر

پیوندهای روزانه

۵۹ مطلب با موضوع «تجربه ها» ثبت شده است

از مزایای داشتن هم اتاقی و دوست شمالی اینه که علاوه بر اینکه برنج برای آخر هفته ها رو تامین میکنن، تنوع غذاهایی که بلدن درست کنن هم زیاده و میتونی خیلیاشو یاد بگیری.

یاده اون روزا افتادم که به دختره خوب گفتم باید یاد بگیری بعضی غذاها رو درست کنی و اون هر روز غذاهای مختلفی درست میکرد و بهم میگفت چی درست کرده. یه بار هم بهم گفت که تو باید همیشه بوی پیاز داغ رو تحمل کنی، چون من همیشه بوی پیاز داغ میدم!! دیگه باید خیلی به این خاطرات فکر نکنم. اگه بخوام بهشون فکر کنم، تک تک لحظات زندگیم و تک تک ثانیه ها براش خاطره وجود داره.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۸
دکتر اشتباهی

امروز یکی از بچه های کارشناسی ازم پرسید که تو دوره کارشناسیت عاشق شدی؟ گفتم: خودم نه ولی بچه ها رو میشناختم که شدن. پرسید نظرت چیه. گفتم زوده!! قبول مسوولیت برات خیلی زوده و الان تو باید از زندگی مجردیت لذت ببری و جوونی کنی. گفت من عاشق یکی شدم و از طریق واسطه بهش پیشنهاد دادم و اون رد کرده فعلاً. منم بهش گفتم اولاً که خیلی زوده. ثانیاً تو ملاکهای اسایت رو در نظر بگیر. اگر بیشتر از نصفشون رو داره، برای بدست آوردنش نهایت تلاشتو بکن و اصلاً کوتاه نیا. هر چیزی که با تلاش و سختی زیاد بدست بیاد، لذت خیلی زیاد و فراموش نشدنی داره. البته همه چیو با منطق و فکر جلو برو. گفت اون که دیگه جای احساس رو میگیره و آدم بی احساسی میشم. گفتم خامی و بی تجربه!!

بعد از حرفه اون یاده خودم افتادم. اوایلش دختره خوب، با شنیدن پیشنهاد ازدواج من، شکه شد و سعی در منصرف کردن من داشت. خیلی باهان حرف زد که منو منصرف کنه و من کور شده بودمو هیچ چیزی نمیدیدم. نمیتونستم نتیجه گیری کنم که احتمال ازدواجمون خیلی پایینه. چون خانوادشو میشناختم و از طرز فکرش کاملاً معلوم بود که تو چه خانواده ای بزرگ شده. ولی من کور شده بودم و عقلم کار نمیکرد. خام بودم و بی تجربه. از لحاض سیاسی طرز فکرمون دو جناح کاملاً متضاد بود. ولی از لحاظ دیگه، خیلی بهم نزدیک بودیم. من حتی برای جلسه خواستگاری و بله برون هم نقشه کشیده بودم. 

ولی برای اولین بار بعد از اینکه خواستگار برای آبجیش اومد، فهمیدم که یه جای کار ما میلنگه و احتمال بهم رسیدنمون به صفر میل میکنه. دیگه اونجا بود که دلامون از هم جدا شد. 

من نمیدونم آیا دختره خوب، پسرا رو نمیشناسه؟؟!! توی جدیدترین بیاناتش عرض کرده که تمام ه خطاها از حانب من هستو ممکن ه که من خیلی ضربه بخورم. منم که عاشقشم.  البته با جمله آخر موافقم. چون من عاشقش بودم و هستم. ولی وقتی اون منو نمیخواد و راهی برای رسیدن بهش وجود نداره چکار میتونم بکنم.  توی این 5 سال اینقدر با هم صمیمی شدیم که رک و پوست کنده حرفامونو بهم بزنیم. خودش علناً بهم گفت که هیچوقت عاشقم نبوده. ولی من باور نمیکنم. احساسم بر اینه که میخواد من آسیب نبینم. ولی علناً بهم گفت که نمیخواد باهام ازدواج کنه. یعنی «سینا و مهسا» همشون کشک!!

پ.ن. طبق برنامه ریزی های مشترک قرار بود اسم بچه هامون سینا و مهسا باشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۶
دکتر اشتباهی
مردم ایران خیلی بی اعصاب هستند و بیشتر اوقات عصبانی هستند. اینو میشه با رانندگی توی خیابونا یا توی مترو یا توی اتوبوس خط واحدی که توی ترافیک گیر کرده فهمید. ولی من از یه راه دیگه هم به این نتیجه رسیدم: هر مطلبی که من میذارم و توی عنوان مطلب کلمه عصبانیت ظاهر میشه، میزان بازدید از اون مطلب بصورت باورنکردنی زیاد میشه. فکر کنم اگه گوگل کلماتی که بیشترین سرچ در ایران داره رو بگه، حتماً عصبانیت جزوشون هست. یه نکته جالب دیگه هم اینه که توی اینترنت دنبال مطلبی برای بروز عصبایتشون یا آروم شدنشون میگردن.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۰
دکتر اشتباهی

به معنی واقعی کلمه امروز وقت سر خاروندن نداشتم و الان هم تازه از دانشکده رسیدم خوابگاه و میخوام سوال برای فردا آماده کنم. وقتم خیلی پره. اینجوری خیلی خوبه. آدم برای تک تک دقیقه های عمرش برنامه ریزی میکنه. از بیکار بودن متنفرم. تازه هنوز یه کاره خیلی بزرگ دارم که هنوز شروعش نکردم و باید هر جه زودتر اون هم شروع کنم.


پ.ن.: سرگرم بودن به درس خوندن خیلی لذت بخشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
دکتر اشتباهی

ما چقدر باید به دانسته های خودمون اعتماد داشته باشیم؟ چرا ما مرتب دانش و توانایی هایمان را دست بالا می گیریم؟ مثلا موسسان شرکتها و افراد در آستانه ازدواج خود را متفاوت تر از بقیه میبینند. بیش اعتمادی در اکثر رفتارها و فعالیت های اجتماعی ظاهر میشود. مثلا 84 درصد فرانسوی ها گمان می کنند که در عشق ورزیدن بالاتر از حد متوسط هستند!!! آیا امکان دارد؟!! این مقدار باید دقیقا 50 درصد باشد. دست بالا گرفتن اطلاعات و توانایی ها بعضی اوقات عواقب جبران ناپذیری دارد و باعث می شود که بعد از روبرو شدن با واقعیت شکست روحی و عاطفی یا حتی اقتصادی سختی بخوری.

من نمیگم که اعتماد بنفس نداشته باشید، ولی اعتماد به سقف هم مضر هست، بعضی اوقات خیلی زیاد هم مضر هست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۵
دکتر اشتباهی

فرض کن یک میلیون میمون سهام خرید و فروش می کنند. آنها به شکلی احمقانه و البته تصادفی سهام می خرند و می فروشند. چه اتفاقی رخ می دهد؟ بعد از یک هفته، حدود نیمی از میمون ها سود می کنند و نیمی دیگر ضرر. آنهایی که سود کرده اند م توانند ادامه بدهند و آنهایی که ضرر کرده اند راهی خانه هایشان می شوند.

در هفته دوم، نیم از میمون ها کماکان موفق اند، در حالی که بقیه ضرر کرده اند و به خانه فرستاده شده اند. به همین ترتیب، بعد از ده هفته، حدود هزار میمون باقی می مانند، آنهایی که همیشه پولشان را خوب سرمایه گذاری کرده اند. بعد از بیست هفته فقط یک میمون باقی می ماند، کسی مه همیشه و بدون ناکامی، سهام درست را انتخاب کرده و الان میلیاردر است. اسم او ار مثلا، میمون موفق می گذاریم.

رسانه ها چه واکنشی نشان می دهند؟ به سمت این حیوان هجوم می آورند تا از «اصول موفقیت»  او خبردار شوند. نکاتی هم پیدا می کنند: شاید این میمون در مقایسه با بقیه موز بیشتری می خورد. شاید در گوشه ی دیگری از قفس می نشیند. یا شاید سرش را از بین شاخه ها مدام تکان می دهد یا موقعی که در حال تمیز شدن است، مکث های طولانی و متفکرانه ای دارد. حتما برای رسیدن به موفقیت روشی داشته، این طور نیست؟ وگرنه چطور می توانسته این قدر درخشان عمل کند؟ بیست هفته ی بسیار دقیق و حساب شده، آن هم از طرف یک میمون ساده؟ ناممکن است!!



پ.ن. امروز از سر کلاس خصوصی که برمیگشتم، تو سرویس کتاب که میخوندم به این رسیدم. نتیجه گیریش با خودتون. همون کتاب هنر شفاف اندیشیدنه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۹
دکتر اشتباهی

یه متن خیلی قشنگی دستم رسیده. اوایل که خوندمش خیلی بهش فکر کردم، بعد از گذر زمان نظرم راجب مگس عوض شده و هرجا مگسی میبینم براش احساس دلسوزی میکنم، مگر اینکه خیلی اذیت کنه. 

این متن ادبی زیبا نوشته محمدرضاشعبانعلی عزیز و دوست داشتنیه. من که با خوندنش خیلی حال کردم. خیلی خوب مینویسه. حتما متن رو بخونین:


دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.


یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.


در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.


با خودم شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.


غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!



شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.


من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.


شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.


شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.


شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.


شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.


مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…


مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخاستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…


بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:


کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.


کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.


کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.


کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.


آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:


عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.


نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.


بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۰
دکتر اشتباهی

همین الان از دانشکده برگشتمواز خستگی حال ندارم. طبق عادت هر روزم، به گلدون هام سر زدمو بطریو آب کردم که بهشون آب بدم، در کمال ناباوری دیدم یکیشون که خیلی دوسش داشتمو همیشه بهش محبت میکردمو باهاش میحرفیدم و یه جورایی جای ه دختره خوب رو پر کرده بود، شکسته و پژمرده افتاده بود پایین، انگار آوار رو سرم خراب شده. تو تقدیر من این نوشته که به هر چی دل ببندم، آخرش ایجور بشه. هیچی الان دیگه هر کاری از دستم برمیومد براش کردم. خداکنه طوریش نشه، آخه تازه گل داده بود و هر کسی که میدیدش میگفت یه شاخه هم به من بده تا منم ازش داشته باشم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۰
دکتر اشتباهی
از صبح که اومد دانشگاه هنوز برنگشتم خوابگاه و هنوز دانشگاهم، الان دارم از دانشگاه مطلب میذارم.
چقدر بده آدم تو فکره کسی باشه و ازش خبری نداشته باشه. از حافظ بخاطره فالهایی که بهم میده نهایت تشکرو میکنم. مثل قرص استامینوفن عمل میکنه و خودش میدونه باید کجا اثر کنه و چی بگه.
فال امشبم:

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۴
دکتر اشتباهی

دختر خوب کسی هست که به پسره خوب احوالشو بگه و بگه حالش خوبه یا بد. نه اینکه بذاره حسابی مریض بشه و کارش به بیمارستان بکشه و بعدش که حالش بهتر شد بیاد بهش بگه که: آره، مریض بودم و حالا خوبم. پسره خوب و دختر ه خوب بودن دوطرفه است و باید هر دو طرف رعایت کنن. از این گذشته پسره خوب قول داده از دختره خوب مواظبت کنه، حالا اون چرا اینکارارو میکنه و اونو از اتفاقات سختی که براش میافته مطلع نمیکنه، من که نمیدونم.

ولی باید دختر خوب بیشتر به درسهاش توجه کنه و معدلشو پایین نیاره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
دکتر اشتباهی