خاطره برفی
امروز برف خوبی بارید و من که الان از دانشگاه اومدم خوابگاه، بشدت هوا سرد بود. قدم زدن توی هوای برفی و صدای خرش خرش یخ زیر کفش خیلی لذت بخشه. وقتی میومدم سعی میکردم از اونجاهایی بیام که برفا یخ زدن تا از این لذت محروم نشم.
بین راه یاده خاطره برفیم با دختره خوب افتادم. البته برف نمیومد و اولش رفته بودیم کاخ سعدآباد و بعدش رفتیم جمشیدیه. چند روز قبل برف اومده بود و هنوز بعضی جاها برف بود. چند تا عکس ازش من گرفتم و یه روز خیلی خوب اونجا داشتیم. یاده اونموقع که افتادم، دلم گرفت و دلتنگیم از کنترلم خارج شد. تا الان دلتنگش بودم و خیلی یاد بودم. ولی سعی میکردم بیانش نکنم. ولی الان دیگه نمیتونم. خیلی دلتنگتم. دلم میخواد بهش بزنگمو باهاش تا خود صبح حرف بزنم. گوشیمو میگیرم دستم. شمارشو میگیرم ولی قدرتشو ندارم. شاید اون در فراموش کردن من تا اینجا موفق بوده و تلفن زدن بهش باعث پنبه کردن رشته ها بشه. از طرفیم من نسبتی با اون ندارم. نمیدونم....
امیدوارم امشبو بتونم بگذرونم. هم بخاطره دلتنگی و هم بخاطره خرابی شوفاژ و سردی شدید هوا.
پ.ن. روز دانشجو بر تمام دانشجویانی که توهم زدن که با درس خوندن میتونن آیندشون رو تضمین کنن، مبارک باشه.