مرهم درد
يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ
دردم را مرهمی نیست،
بدتر از آن تنهایی است.
بدتر از آن ناامیدی است.
دل کندن از زندگی است.
نمیدانم و نمیخواهم بدانم که چه بر سرم می آید.
پیش می روم بدون امید و انگیزه...
قدم میزنم دیوانه وار...
ولی صدایش هنوز در گوشم است و حتی صدای 100 گوشی هم مانعش نمیشود...
.
.
.
به قول یکی از ما بهترون:
مرهم دَرد مـَـرد،گریه کردن نیست . . .
در آغوش گرفتن یا در آغوش رفتن نیست !
مرد که دَرد دارد پاهایش به کار می افتد . . .
قدم می زند و پا میگذارد بر همه چیز !
ترجیح میدهد به جز خودش با کسی حرف نزند . . .
مرد که غمگین است با خودش زمزمه می کند،ناگفته های انباشته شده در ذهن و دلش را !
ولی افسوس،پیاده روی ام را به حساب سرخوشی گذاشتند و . . .
با خود حرف زدنم را دیوانگی !
به راستی دَرد مـَـرد را کسی نمی فهمد . . .
حتی مـَـرد دیگری !