خاطره بازی

خاطرات...

غروب جمعه 31 شهریور

غروب جمعه باشه،

31 شهریور هم باشه،

فردا اول پاییز هم باشه،

مگه داریم از این بدتر و دلگیرتر...

پ.ن.: بدا به حال دانش آموزان

شلوغی برنامه ها

این روزها از بس سرم شلوغه نیاز به یه منشی دارم تا برام برنامه ریزی کنه و

کارهامو بهم یادآوری کنه.

کار از نُت نوشتن تو گوشی گذشته و جالب تر از همه اینکه بیشتر کارهام چهارشنبه و پنجشنبه هاست.

امیدواری

این روزها بعد از ملاقاتی که با استادم داشتم بشدت انگیزه ام زیاد شده و امیدوار شدم، نه برای شغل آینده، که برای رساله.

گلهای لاله باغ ایرانی

دومین پاییز جدایی داره میرسه ولی خاطراتت همچون روز روشن جلو چشامه.

نمیدونم چی شد یهمو یاد خیابون پاستور و کوچه پس کوچه هاش افتادم.

یاد گلهای لاله باغ ایرانی،

روز بارانی،

نسکافه ای که خوردیم،

کوچه،

عقبگرد درب یه آپارتمان

و خوش گذرونی های اون روزها

چه ایام خوشی داشتیم و چقدر لذت میبردیم از با هم بودن.

رفرش

مسافرت خوب بود و کمی حال و هوام رو عوض کرد.

دیگه از این به بعد نباید اصلا وقت رو از دست بدم و کارهام رو باید با تمام قدرت و جدیت انجام بدم.

برگشتن

همین الان از مسافرت برگشتم و تازه رسیدم خوابگاخ

مسافرت

یه مسافرت کوتاه مدت شاید حالمو خوب کنه.

من و تو

دلم همش پیش توه،

امیدوارم تو اینجوری نباشی

حالت تهوع نسبت به خودم

این روزهام فقط میگذرن، روز رو شب میکنم و شب رو روز...

هیچ کار مفیدی نمیکنم

حالم از خودم بهم میخوره

کلا رو هوام و نمیدونم چیکار کنم