از امروز دوباره شروع به ونوشتن وبلاگ میکنم به علت اینکه دیگه گردنم افتاده و هیچکاریش نمیشه کرد.
هر روز یه مطلب جدید میذارم و اگه نتونستم یا خبر میدم یا بعدا جبران میکنم.
امروز کنفرانس بودم تا ظهر (دکترا بودن یعنی همش تو کنفرانس بودن ;) ). بعد از ظهرمو فکر میکردم باید خیلی بد بگذره ولی یه بعدازظهر فوق العاده رو با عشقم سپری کردم. قرار بود امروز روز جداییمون باشه و هر کسی بره پی ه کاره خودش. من که نه پول دارم نه شغله درست و حسابی ای فقط درس و درس، عذاب وجدان داشتم که یه نفرو معطل خودم کردم و کاملاً درکش میکنم. البته شاید(بالاخره احساسات دخترانه رو یه پسر نمیتونه کامل درک کنه)!! قرار با سکوت معنا داری شروع شد و داشت رو به گریه میرفت ولی بعدش خیلی خیلی خوب پیش رفت و یه روز فوق العاده رو داشتیم. تا با یه خاطره خوب از هم جداشده باشیم. هر چی خدا بخواد همون میشه و منم به خدا توکل کردمو از وقتی ازش جدا شدم همش داشتم به خدا میگفتم: خدایا خودمو دست ه تو سپردم همینجور که اونو گذاشتی تو سرنوشتم نذار ازم دور بشه و نصیبم کن. خدایا خودت کمکم کن. تو صلاح ما رو بهتر میدونی..
شب هم نمره زبانم اومده بود، خوب شده بودم. نمره بالای 60 بود و قبول شده بودم. البته دانشگاه بالای 50 میخاد.
سرتونو درد نیارم. کلاً خاستم بگم برگشتمو امروزم عالی و رویایی بود. ولی فکره روزای بعد خیلی آزارم میده. خدایا به خودت توکل میکنم که هم به من، هم به اون صبر زیادی بدی تا بتونیم اینو تحمل کنیم.
با توکل بر تو خودمو دستت میسپرم. خیلی مواظب عشقم باش که من فقط اونو دارم.