دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

مطالب پربحث‌تر

پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

میدونید جالبیش چیه، اینه که بیشتر نگرانیه من بابت اینه که اون چطور میتونه از پسش بر بیاد و اون هم بنظر میرسه تقریباً همینجوریه ولی با درصد کمتر.

غم


فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۵
دکتر اشتباهی

بالاخره امروز هم تموم شد. بعد از شام حالم اصلاً خوب نبود. جلوی چشمام همش سیاهی میرفتو هر چیزی که ازم فاصله داشتو سیاه میدیدم. بنظرم جهان خوبی بود، همه چیز سیاه بود و هیچ چیز برتری به چیزه دیگری نداشت. همه چیز شبیه هم بودو قشنگ بودن معنی نداشت. ولی حیف که با یه چرت ه یه ساعته تموم شد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۵
دکتر اشتباهی

دیشب اصلاً خوابم نبرد و تا 4 بازم بیدار بودم ولی تفاوتش با شب قبلش این بود که اونشب تا 4 باهاش حرف میزدم و دیشب تا 4 بهش فکر میکردمو غصه میخوردم. شب خیلی مضخرفی بود و خوابای خیلی عجیب و بی ربطی دیدم. 

الان از خواب بیدار شدمو روزمو با بیسکوییت و یه لیوان قهوه شروع کردم. هوا خیلی خیلی عالیه و از اون هواهای دونفره پاییزی هست که آدم دوست داره با عشقش باشه یا بره تو بیرون و دراز بکشه تو چمنا و به عشقش بزنگه. ولی دیگه برا من این هوا معنی خاصی نمیده. عاشق کسی بودم که عاشقم نبود ولی دلمو ربود و منو تو دلش جادادو حالام میگه نمیتونه منو بندازه بیرون. خاطرات خیلی زیادی داشتیم باهم. خاطرات شیرین و بد. نمیگم هیچوقت باهم دعوا نمیکردیم، مگه میشه دو نفر با هم باشن برای تقریباً 5 سال ولی با هم دعوا نکنن. آدمها با هم متفاوتن و طرز فکرشون، عقایدشون و رفتارشون وخیلی چیزای دیگشون با هم فرق میکنه. اونشب بهم گفت شاید بچه ها چشممون زدن. دوستام هی به من میگفت "بابا تو خیلی مردی و دوستتم خیلی شیرزنه که 5 ساله با همید."

آخه ما 5 ساله با همیم و تا حالا نهایت قهر کردنمون به 3 یا 4 روز میرسه. ولی تابستون امسال، بیشتر از 10 روز طول کشید و علتشم اون بود که ،اول از خودم میگم، من درگیره یه کاری بودم، صبح از 6.5 میرفتم بیرون و شب 12 برمیگشتم. برای کل 2 هفته، حتی جمعه ها. چند روز اول بهش خبر میدادم که امروز چیکار کردمو با کیا آشنا شدموکل اتفاقات روزمو بهش میگفتم. ولی بعدش یه بار بهم زنگ زدو من هنوز نیومده بودم خوابگاه و کار داشتم. منم جوابشو دادمو گفتم «الان کار دارم عزیزم، بعداً بهت زنگ میزنم» ناراحتش کردم و اصلاً دست ه خودم نبود. دیگه اون جواب تلفنامو نداد. جوابه پیامهام هم نداد. منم بهم برخورد و گفتم اون باید الان ه منو درک کنه که خسته هستو باید بهش خسته نباشید و شب بخیر بگم. اینجا بود که اون کاملا مطمئن شد که الان وقتشه که کامل ازم جدا بشه. آخه قبلن هم به جداییمون فکر کرده بود و بهم گفته بود. 

امیدوارم امروزم بهتر از دیروز باشه. تاحالا که نبوده. یه صبح نکبت باره کوفتی داشتم.

در آخرم فکر کنم باید این شعر هر وقت هوا خوب بود و من یاده اون افتادم بخونم:


ای دوست ای حریم شکسته
امروز سرد و ساکت و ابریست
از تابش زننده خورشید 
بر فرق لحظه ها خبری نیست
امشب هوا هوای من و توست


از قار قار دور کلاغان 
تا خاطرات رفته به پاییز
پیوند روزهای من و توست


ای دوست ای دریچه ی بسته
وقتی کنار پنجره ی باز
دل داده ای به مستی باران
من را کمی به یاد بیاور
این رمز بی صدای من و توست


ای دوست ای امید گسسته
در قلب کوچه های همین شهر...
جایی که گم شده است برایم
جایی که دور نیست ولی هست
قلبت هنوز میزند آرام
او را همیشه گرم نگه دار
آن قلب آشنای من و توست

تهران هزار و سیصد و خاموش
آبان نغمه های فراموش...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۶
دکتر اشتباهی

امروز یکی از بدترین روزهای زندگیمو تجربه کردم، شایدم بدترینشو تا بحال. دیشب تا ساعت 4 باهاش حرفیدم. یه عالمه حرف زدیم. ازش خواستم از خواستگارش برام بگه. نمیخواست بگه و من مجبورش کردم. خواستگارش شرایط خیلی خوبی داشت. فوق لیسانس(البته من که دکتری میخونم)، شاغل(من ندارم)، دارای ماشین و خونه(بازم من ندارم)، نظره مامان و باباش مثبته(من اینو امتحان نکردم، ولی احساس میکنم خیلی راجبه من مثبت نیست)، دارای عقاید مذهبی و سیاسی خیلی نزدیک به خانوادشون(عقاید سیاسی ما متضاد بود) و یه سری چیزای دیگه. البته اون میگفت که دوست نداره شوهرش کارمند باشه. از من نظرمو پرسید و منم بهش همون چیزه همیشگی رو گفتم که اگه تو رو خوشبخت کنه من خیلی خوشحال میشم. البته مهمترین چیزی که وجود داره اینه که من هنوز تو قلبشم و نمیتونه منو بذاره کنار به این زودی و نیاز به زمان داره. منم درکش میکنم. میدونم الان چقد لحظات وحشتناکی داره. چطور باید تصمیم بگیره. آیا باید صبر کنه؟ یا باید منطقی برخورد کنه که ممکنه دیگه این فرصت براش پیش نیاد که اینجور آدمی بیاد خواستگاریش و شاید نیاز باشه یکی رو داشته باشه که کم کم بتونه تو دلش جا کنه و منو بتونه فراموش کنه و بندازه بیرون. دیشب یا بهتره بگم صبحی، خیلی ازم خواست که بهش بگم چیکار کنه. منم واقعا نمیدونستم باید الان چی بگم. آیا منظوره خاصی داشت. البته اون بهم گفت که نمیخوام با تو ازدواج کنم (اینو داشته باشین، راجبه اینم یه بحث مفصلی دارم)، ولی از طرفی نمیتونم تو رو اصلا فراموش کنم. چطور میتونم با یکی دیگه باشمو خاطراته تو یادم نیاد و یا اینکه رو خودم نیارم و همش ریاکاری کنم و خودم نباشمو یکی دیگه باشم. گفت که من فقط وقتی با تو بودم، خوده واقعیم بودم و هیچ ریایی نداشتم (چون من فقط اونو بخاطره خودش و چیزی که بود میخواستم). من واقعا نمیدونستم آیا منظور خاصی داره از این حرفاش یا نه؟؟بهم گفت که هیچوقت عاشقم نبوده و تمام چیزایی که بهم میگفته عاشقتم و اینجور چیزا دروغ بوده؛ اینجا باید به چند تا نکته اشاره کنم: اول اینکه خودش بهم گفت من برا تو خوده واقعیم بودم و هیچوقت نقش بازی نکردم، حالا اینکه میگفتی «عاشقتم» نقش بازی کردن بود یا اینی که الان داری میگی «اونا همش دروغ بود و من عاشقت هیچوقت نبودم». دوماً: اگه عاشقم نبودی، چرا گذاشتی اینقدر تو قلبت نفوذ کنم؟ و همچنین انقدر زیاد تو قلبم نفوذ کردی که من تصوره اینکه یکی دیگه رو دوست داشته باشم رو اصلاً نمیتونم بکنم. اصلا بهشم فکر نمیکنم و یه تصمیمی گرفتم که مجرد باقی بمونم تا آخر عمر. البته من خیلی خوشحالم و به خودم افتخار میکنم که عاشق ه تو شدمو تو لیاقتشو داشتی که تمام فکر و ذهنه من باشی و قلبمو تصرف کنی. ولی این دوتا چیز الان مثله خُره افتاده بجونمو نمیدونم باید باهاشون چطور کنار بیامو چطور حلشون کنم. کاملا گیجم کرده. علاوه بر اون اینهمه کاهایی که کردیم، آیا اینا رو فقط به خاطره من انجام داده و خودش نمیخواسته.؟ آیا احساس میکرده دینی بر گردنش هست؟ اینکه اینکارا رو میکردیم درحالی که عاشقم نبوده، بیشتر از هر چیزه دیگه آزارم میده. اصلاً نمیتونم بهش فکر کنم. نمیدونم واقعا... واقعاً خیلی سخته و عذاب آور و وحشتناک. البته اینی که گفت عاشقم نبوده، یه جنبه های مبتی هم داره و اینه که فراموش کردن من براش آسون تر میشه و این تنها دلخوشی ه الانه منه.در ادامه اونجایی که گفتم بحث مفصلی راجبه اینکه نمیخاد بامن ازدواج کنه: تا امروز من هنوز یه بارقه های امیدی به ازدواج باهاش داشتمو داشتم و داشتم برنامه ریزی میکردم و طرح هایی میریخم برای خواستگاری رفتن و اینجور چیزا. ولی این حرفش آب سردی بود که بر سر من ریخت و کلا منو بهم ریخت. امروز 8 تا 10 کلاس داشتم و 10 تا 2 اتاق بودمو همش داشتم غمه از دست دادنشو میخوردم. تا حالا اینقدر به جداییمون باور نداشتمو برای اولین بار بود که بطور کاملا قطعی بهم گفت که نمیخاد باهام ازدواج کنه و اصلن تابحال عاشقم نبوده. همش حس میکردم حتماً یه راهه بازگشتی هست. شاید الان نه، ولی یه ساله دیگه و بعد از خواستگاری رفتن و سورپرایز کردنش. حتما هست. ولی دیشب له له شدم. ای کاش انقدر با خوش زبونیاش و مهربونیاش قلبه منو تسخیر نمیکرد، ای کاش.من به خدا اعتقاد دارمو خیلی جاها اعتقادم قویتر شده که تمام اتفاقاتی که برامون میافته، تمام ه خاطرات ه خوب و بد، همشون خدا صلاح مارو میخاد و اصلن بهش شک نمیکنم. ولی حالا چرا ماها باید سرراه ه هم قرار بگیریمو اینجور به هم وابسته بشیمو آخرش هیچی. این همه خاطرات خوب و بدی که داشتیم، چطور میشه همشونو فراموش کرد و ببینی اونی که دوستش داری و خیلی چیزاتونو با هم داشتین، الان پیش ه یکی دیگه هستو از اون بردتر اونم دلش پیش ه توه. واقعاً انصاف نیست. خدایا مصلحتت چیه؟ خدایا بازم به خودت توکل میکنم. تنها کاریه که میتونم بکنم. امروز از معدود روزهایی بود که حالم بشدت و بطور وحشتناکی گرفتست و اصلن نخندیدم. من کلاً آدمه بشاش و خنده رویی هستم. خیلی میخندمو حتی بعضی اوقات بعضیا بهم میگن چرا میخندی. یادمه وقتی یکی از نمرات ارشدم اومد و دیدم با 11.5 افتادم، انقد خندیدم که بچه ها فکر میکردن دیوونه شدم. (البته آخرش پاس شدم با 12). ولی امروز خیلی سخت و وحشتناک بود و پیش بینی میکنم که روزای ه دیگه هم به همین منوال باشه.چیزایی زیادی میخاستم بگم. اکثرشونو گفتم. ولی همشونو یادم نمیاد. ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۰
دکتر اشتباهی

امرزو دوشنبه بود و مثله هر هفته رفته بودم تدریس خصوصی، صبح خودمو آماده کردم و 2.5 رفتمو 7.5 برگشتم. یه روزه کاملا عادی داشتم. تو اتوبوس که داشتم میرفتم تصمیم گرفتم از این به بعد هر وقت میخام با اتوبوس برم جایی، یه کتابی با خودم ببرمو بخونم. 

این آخره شبی یاده تلفنایی که بهم میزدیم افتادم. مخصوصاً یه بار داشتیم باهم حرف میزدیم، اصلاً دوست نداشم قطع کنم و دوس داشتم تا صبح باهاش بحرفم. ولی روزش خیلی روزه خسته کننده ای بود برامو مخم هنگیده بود و چیزی برا گفتن نداشتیم. پس شروع کردیم به مسابقه 20 سوالی، اون چیزی که خودم درنظر گرفته بودمو یادم نمیاد. ولی اون چیزی که اون درنظر گرفته بود و کاملا یادم میاد. هر وقت کیف پولمو میبینم یادش میافتم. اون کیف رو درنظر گرفته بود.

الان یه پیام خصوصی برام فرستاده و مشخص نکرده قضیه از چه قراره. آیا براش خواستگار اومده؟ اگه اومده کی هست و چیکارس؟ همونیه که مامانش بهش قولشو داده بود که تا 6 ماه دیگه شوهرت میدیم هست؟ 

اگه آره، یه سری فکرا به ذهنم میخوره، چون که الان 14 روز از جدا شدنمون میگذره و من برای جدایی بهش حق میدم. ولی اینجوری احساس میکنم انگیزه دیگه ای بوده. اگه اینطوره که خیلی عالیه، از بابت اینکه آسیب ه روحی نمیبینه خیالم راحته و خداروشکر میکنم.

آها، یه سوال: پول بچه رو ریختی؟(سوالم با مخاطب خاصه، ربطی به خواننده های دیگه نداره)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۶
دکتر اشتباهی

امروز از اون روزایی بود که هیچکاری نکردمو بخاطره همین الان که آخره شب ه عذاب وجدان دارم. تنها کاری که کردم، یکی از دوستام اثاثیه اشو آورده بود و من رفتم خوابگاه متاهلی کمکش پیاده کردم. وقتی برمیگشتم، به طرز وحشتناکی هوس کردم بهش زنگ بزنم. بنظرم بخاطره این بود که هوا فوق العاده بود. خوابگاه متاهلی هم خیلی خوب بود و تروتمیز. ماهیانه ارزاق بهت میدن و کرایه اشم خیلی نیست. ولی برای من که سربازی نرفتم و بعد از دکتری گرفتن باید برم سربازی زیاد خوب بنظر نمیرسه. 

ولی بنظرم تجربه ی خیلی خوبی باشه «زندگی تو خوابگاه متاهلی دانشجویی»!! شایدم برا اوله زندگی خوب نباشه. نمیدونم. 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۲
دکتر اشتباهی

باید اونم یه وبلاگ بسازه. قبول نیست اصلا. آهای، خانم محترم که قلبه منو دزدیدی، با توام، آره، خوده خودت:

باید یه وبلاگ بسازی و خاطرات و تمام افکارتو اتفاقات روزانتو بنویسی. نه هم نداریم. اکی؟؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۱
دکتر اشتباهی

بی خبری خیلی بده، همه جور فکری سراغآدم میاد. کاش یه جور بهم بگه که چطوره حالش؟ چیکارا میکنه این روزا؟ چند مدته دیگه نظر نمیده؟ چی شده؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۵
دکتر اشتباهی

دیشب خوابشو دیدم. خواب دیدم یه جایی مهمونی بودیموهمه بودن منو اونم بودیم ولی هنوز کسی نمیدونست که ما با همیم. شب موقع خواب من که تنها خوابیده بودم اون اومد پیشمو شروع کردیم به نازکردن همو کارهای بعدش. یهو یه نفر اومدمن پتو رو کشیدم روش که اونو نبینه ولی اومدو پتو رو کنار زدو بعدش از تاریکی هوا استفاده کردیمو در رفتیم. همه بیدار شدن. عمم همه رو به خط کرد. نمیدونم چی بود ولی عمم با بو کردن هر کسی میگفت کی بوده. به من که رسید خیلی بد نگام کرد. منم بهش گفتم یعنی آدم خوابم نمیتونه ببینه و بعدش یکی دیگه رو که دیدم داشت یه کارایی میکرد به عمم نشون دادمو عمم اونو بو کرد و گفت کاره خودشه و از خونه انداختیمش بیرون. خواب عجیبی بود. نمیدونم چرا این خوابو دیدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۰
دکتر اشتباهی