این روزها بعد از ملاقاتی که با استادم داشتم بشدت انگیزه ام زیاد شده و امیدوار شدم، نه برای شغل آینده، که برای رساله.
این روزها بعد از ملاقاتی که با استادم داشتم بشدت انگیزه ام زیاد شده و امیدوار شدم، نه برای شغل آینده، که برای رساله.
امروز غروب زدم بیرون و رفتم قدم بزنم تو خلوت خودم.
ماه رو دیدم و یاد دختره خوب افتادم.
قبلنا با هم قرار گذاشته بودیم، هر وقت دلمون تنگ شد،
ماه رو نگاه کنیم. الان که نگاه کردم ناخودآگاه و بی ارائه
اسم دختره خوب رو صدا زدم.
دلم براش یه ذره شده، امیدوارم هر جا هست
شاد و خوشحال و پرانرژی باشه و در همه مراحل زندگی موفق باشه.
و من همچنان زنده ام ولی خشکیده ام در این بیابان
در این بیابان جهنمی
به امید بهشتی دیگر
که کارهای ممنوع را آنجا کنم
براستی چرا کارهای ممنوع،
آنجا می شود ولی اینجا نه؟؟
پ.ن.: چرندیات آنی ذهنم، همزمان با تایپ کردن
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکایت اردیبهشت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
نمیدونم مشکلم چیه،
انگار تموم شدم،
هیچی به ذهنم نمیرسه.
شاید برای اینه که درگیر ریسرچ شدم، شایدم نه!
هر چی هست خودم نمیدونم.
دستم به نوشتن نمیره و رغبت ندارم.
هر چی فکر میکنم، هیچ چیزی تو ذهنم نمیاد بنویسم.
فقط اومدم بگم زنده ام ولی زنده ای که ذهنش خالیه.
بعد از نمایش یک فیلم ایرانی، با دوستان خارجی نشسته بودیم به گفتگو
یکیشان پرسید:
آن پسرک سر چهار راه چه میفروخت؟ مواد مخدر بود یا...
من پاسخ دادم فال میفروخت
پرسید فال چیه؟
گفتم شعر،
شعرهای شاعر بزرگمان حافظ
با هیجان گفت: یعنی شما از کشوری میآیید که در خیابانهایش شعر میفروشند و مردم عادی پول میدهند و شعر میخرند؟؟!!
میرفت سر میزهای مختلف و با شگفتی این را به همه میگفت!
و این یعنی زاویهی دید؛
یکی سیاهی میبیند و یکی زیبایی!
از خاطرات اصغر فرهادی
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود...
احمد شاملو