شهامت میخواهد!
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد...
ویسلاوا شیمبورسکا
شهامت میخواهد!
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد...
ویسلاوا شیمبورسکا
آدمی به امید زنده است و اگه امید نباشه، زندگی براش بیمعنی میشه. امید هست که آدمو به جلو هل میده و سختی های زندگی رو براش قابل تحمل میکنه.
اگه امید نباشه، زندگی هم نیست.
پ.ن.: در باب پست قبلی، منظورم از تموم شدن همه چی، از بین رفتن امید بازگشت بود. هنوز در اعماق وجودم امیدی به برگشتنت وجود داشت، که به خیر تولد امسالم تموم شد همه چی. برای همیشه امیدم ازبین رفت.
تو را سراییدن چه سود ؟
وقتی دستانت سهم دیگریست !
باید جمع کنم بساط عاشقی را ...!
آدمها چو روند از دیدهها
روند از یادها
امروز تولدم بود، بدون حتی یک تبریک تولدی.
ولی در دلم تولدی برپا بود
و انگار تو برایم کیک تولد پخته بودی.
آشوب و آتشی بود در درونم.
چه زود از یادها میرویم.
آدمی است دیگر، فانی است.
یاد او نیز فانیتر است.
پ.ن.: تنها تبریک تولدم، امروز صبح توسط کسی که همیشه بهم پیام میده، «همراه اول»!! تعجب میکنم که با این همه بیمهری که من نسبت بهش میکنم و جواب هیچکدوم از پیامکهاش رو نمیدم، بازم بهم پیام میده و تولدم رو تبریک میگه. خیلی بامرام و مهربونه!!! تو دلش هیچی نیست و ازت هیچی به دل نمیگیره و فراموشت نمیکنه.
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که یک نفر احساست رو بفهمد ،
بدون اینکه مجبورش کنی !
مثل همه عصرها
رویا پیرزاد
همچون دالانی بلند
تنها بودم.
پرندگان از من رفته بودند.
شب با هجوم بی مروت اش
سخت تسخیرم کرده بود.
خواستم زنده بمانم
و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود
تنها کمانم
تنها سنگم
پابلو نرودا
توی اتوبوس دختر و پسری کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن. پنجره باز بود
و باد مزاحم میپیچید لای موهای دختر و میریختش تو صورتش.
پسر هر چندلحظه یکبار با دستاش موهای دختر رو از روی صورت دختر کنار میزد تا صورتش رو ببینه!
چقدر بادِ مزاحم شاعر بود و چقدر پسر نمیدونست هر بار که موهارو کنار میزنه یک رج شعر میبافه!
دروغ چرا، گاهی دلخوشیا چقدر کوچیک میشن و حسرتا چقدر بزرگ!
جواد داوری
پ.ن.: یاد خاطره خط خیابون ولی عصر و کاخ سعدآباد افتادم.
حالا که رفته ای
از من نخواه دوستت نداشته باشم
تو با رفتن فقط
به این رابطه پایان دادی
برای از بین بُردنِ احساسم
تو باید مرا میکشتی!