چند مدتی نیستم.
بزودی برمیگردم.
شب قدر؛ شبی که باران فرو می بارد،
هر قطره اش فرشته ای است که بر این کویر خشک و تافته،
در کام دانه ای، بوته ی خشکی و درخت سوخته ای
و جان عطشناک مزرعه ای فرو می افتد و رویش و خرمی
و باغ و گل سرخ را نوید میدهد.
چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن
و در زیر این باران ماندن و قطره ای از آن بر پوست تن
و پیشانی و لب و چشم خویش حس نکردن،
خشک و غبار آلود زیستن و مردن !
(دکتر شریعتی، مجموعه آثار2 «خودسازی انقلابی» ص 251 تا 254
رفتن داریم تا رفتن
گاهی کسی با دلش میرود ..
گاهی هم با پایش
یک رفتن هم داریم
فقط .. اسمش رفتن است
اما نه کسی جایی میرود
نه دلی از دلی کنده میشود
و این عذاب است !
فراموش کردن
همان جنگ کردن است
تنها تفاوت اش
این است که تنها چیزی که مقابلِ توست
خاطراتی ست که جانی بیش از جانِ آدم دارد....
منصور حلّاج را بردند تا بر دار کنند.یکی از یاران گریان و نالان پرسید عشق چیست؟
حلاج لبخندی زد و گفت:
"امروز بین و فردا بین و پسین فردا بین"
پس در آن روز حلّاج را بکشتند
و دیگر روزش بسوختند
و روز سوّم خاکسترش بر باد دادند ...
عشق یعنی این...
با عجله راه میرفتم
که محکم به چیزی خوردم
آدم بود !!!
منتظر بودم پرخاش کند
لبخندی زد و رفت
به گمانم
انسان بود...
پ.ن.: انسانم آرزوست.
این روزهایم بی هدف تر از همیشه می گذرد،
نه هدفی،
نه امیدی
نه برنامه ای
فقط و فقط می گذرد و
شبها موقع خواب، یا بهتر بگویم صبح ها،
عذاب وجدان کوچکی دارم
و تصمیم برای گذر از این مرحله
و فعالیت بیشتر
انجام کار
ولی هر روز مثل دیروز
واقعاً مهمانی حقیقی هستم و هیچکاری نمیکنم
از خودم عصبانیم.
خدا کند فرجی بشود و من به کارم برگردم و
کاری بکنم.