اگر میخواهى
رنگین کمان را ببینی
باید یاد بگیری
باران را دوست داشته باشی.
پ.ن.: بنظر من پیشنیاز عشقم بهت، مهربونیای توه.
اگر میخواهى
رنگین کمان را ببینی
باید یاد بگیری
باران را دوست داشته باشی.
پ.ن.: بنظر من پیشنیاز عشقم بهت، مهربونیای توه.
بخار چای داغ
هر روز و هر دم
یادت را تکرار می کند،
خاطرت را بیاد می آورد،
هرگز نمیتوانم فراموشت کنم.
نمیدانم این جمعه چرا اینطور بود و اینطور شد.. همیشه غروب جمعه ها دلگیره... ولی این جمعه، نه تنها دلگیر نبود، بلکه لذتبخش هم بود. یاد اوقات خوشی که با هم داشتیم افتادم. خیلی لذتبخش بود... مرور خاطرات، از خیابون باغ ارم، سینما گرفته، تا جمشیدیه و پارک شهر و پارک ملت و باغ ایرانیان و سعدآباد و ....
یادآوری تمام این خاطرات، لذتبخش است و اگه با اونی که باهاش این خاطرات رو داشتی ولی بد نیستی باهاش، اون خاطراتو بازگو کنی، قشنگترین چیز دنیاست...
پ.ن.: باید بتونم این جمله «میشه برگردی» رو از دیالوگهام حذف کنم.
می گفت عشق مثل یک بیماری میمونه که تو هر آدمی یک جور بروز میکنه،
یکی بدبین میشه،
یکی مهربون میشه،
یکی غمگین میشه،
یه سری هم از ترس واگیردار بودن رها می کنن میرن!
من تنها حسی که دارم دلتنگیه،
ولی یه سوال مثل خوره افتاده تو سرم،
اگه دیگه دلتنگ کسی نشم چی؟
کاش کسی دستان ذهنم را بگیرد و با خودش ببرد...
جایی که هیچ خاطره ای...
شبم را خراب نکند...
شهر؟
- تهران، تو چی نوشتی؟
+ تبریز
- ده امتیاز بده
+ از دوست داشتنیها؟
- تو !
+ ... پنج بده!
کاش میشد
فراموشت کنم
کاش می توانستم
از قلبم بیرون کنم
کاش نمی آمدی
در سرنوشتم
کاش، کاش
ای کاش
.
.
.
باید بروی
زودتر بروی
بروی دنبال سرنوشت
رهایم کنی از این وهم و خیال
از این کاش های محال
ولی تو وهم شیرینی
و کیست که از شیرینی بدش آید.
حاضرم قسم بخورم
اگه تمام روز های هفته را قاطی کنید داخل یک ظرف بریزید
و جابجا بچینید در هفته ،
شاید شنبه و چهارشنبه را نشناسم
ولی
جمعه با این غروب لعنتیش را بدون شک می شناسم !
غروب جمعه ذاتا دلگیر است
شب قدر؛ شبی که باران فرو می بارد،
هر قطره اش فرشته ای است که بر این کویر خشک و تافته،
در کام دانه ای، بوته ی خشکی و درخت سوخته ای
و جان عطشناک مزرعه ای فرو می افتد و رویش و خرمی
و باغ و گل سرخ را نوید میدهد.
چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن
و در زیر این باران ماندن و قطره ای از آن بر پوست تن
و پیشانی و لب و چشم خویش حس نکردن،
خشک و غبار آلود زیستن و مردن !
(دکتر شریعتی، مجموعه آثار2 «خودسازی انقلابی» ص 251 تا 254