باید یاد بگیریم تا وقتی
از عشق کسی مطمئن نشده ایم ،
با او خاطره ایی نسازیم!
چرا که تاوان خاطرات ، جنون است و بس!
گابریل گارسیا مارکز
پ.ن. باشد که عبرت بگیرند، متفکران!!
شب،با چشمان اسبی که در شب می لرزد،
شب،با چشمان آبی که در دشت خفته است،
در چشمان توست.
اسبی که می لرزد
در چشمان آبهای نهانی توست.
چشمان آب:سایه
چشمان آب:چاه
چشمان آب:رویا.
سکوت و تنهایی
دو جانور کوچکی است که ماه بدیشان راه می نماید،
دو جانور کوچک که از چشمان تو مینوشند،
از آبهای نهانت
اگر چشمانت را بگشایی
شب،دروازههای مُشک را باز میگشاید
قلمرو پنهان آبها آشکار میشود از نهفت ِ شب ِ جاری،
و اگر چشمانت را بربندی
رودی از درون میآکندت
پیش می رود،
بر تو ظلمت می گسترد،
و شب
رطوبت اعماقش را
به تمامی
بر سواحل جان تو میبارد.
احمد شاملو
اغلب ما سواد رابطه نداریم...
بلد نیستیم بفهمیم دنیای آدمها با هم فرق دارد!!!
توقع داریم کسی که با ماست خود ما باشد،
حتی حاضر نیستیم به نیازها، خواستهها و علایق او توجه کنیم،
غرور خودمان را بسیار دوست داریم!!!
اما توقع داریم او غرور و نیاز و توقع نداشته باشد!
و درکش سخت است برای ما
که او دنیایی دارد که خودش ساخته و آن را صرفا با ما به اشتراک گذاشته...
نه اینکه بخواهد بر اساس خواستهی ما دنیای تازهای بسازد...
ما بلد نیستیم کنار هم باشیم...
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده
شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز...
در حقیقت آدمی، در یک سکانس از زندگی اش گیر میکند
و بعد دیگر مهم نیست که تا کجا پیش می رود،
تا هر جایی که برود
تا هر جایی
بازهم با یک چشم برهم زدن برمیگردد به همان سکانس،
همان سال
همان روز
همان ساعت
همان لحظه..
و پیر شدن انسان از همین لحظه شروع می شود
چقدر خوبه که خدا بعضی اوقات دعات رو فوری اجابت می کنه و تو پیش خودت میگی ای کاش یه چیز دیگه ای از خدا می خواستم.
اتفاقا من این بار همون چیز دیگه رو خواستم. دلم بشدت تنگ بود و از خدا اونو خواستم و خدا بهم دادش، هر چند برای چند لحظه، هر چند دوباره بعدش احساس سرخوردگی می کردم. هر چند بعدش از خورم عصبانی بودم که چرا نتونستم اونو برا خودم نگه دارم.
ولی، ولی با همه ی این حرفا، ارزشش رو داشت.
پ.ن.: خدا به تو هر چی دوست داری بده.
چه کم!
خیلی بیشتر از کم!!
باید فکری کرد و طرحی نو در انداخت،
فرهنگستان باید کلمه ای بیافزاید،
دوستت دارم جمله کاملی نیست،
سیر نمی کند،
کاش کلمه ها بیشتر بلد بودند
و بهتر بیان می کردند!!
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی میکنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شدهای
در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
و این روزها عاشقانه هایم را تند تر مینویسم...
عاشقانه هایی که نبودنت را به رخ من میکشد و خاطره هایمان را چه آشکار به یادم می آورد...
خاطراتی از جنس عشق و تو میدانی که عشقمان را چه زیبا به تصویر میکشد "درد"....
بیا که تاب این درد از تحمل من خارج است و تو دوای بسیاری از درد های منی،
ای درد بی درمان من...