منصور حلّاج را بردند تا بر دار کنند.یکی از یاران گریان و نالان پرسید عشق چیست؟
حلاج لبخندی زد و گفت:
"امروز بین و فردا بین و پسین فردا بین"
پس در آن روز حلّاج را بکشتند
و دیگر روزش بسوختند
و روز سوّم خاکسترش بر باد دادند ...
عشق یعنی این...
منصور حلّاج را بردند تا بر دار کنند.یکی از یاران گریان و نالان پرسید عشق چیست؟
حلاج لبخندی زد و گفت:
"امروز بین و فردا بین و پسین فردا بین"
پس در آن روز حلّاج را بکشتند
و دیگر روزش بسوختند
و روز سوّم خاکسترش بر باد دادند ...
عشق یعنی این...
مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود ! مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود ! عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟ عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه . جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست . احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز . بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند…
نادر ابراهیمی
یک عاشقانه آرام
فراموش کردن
کسی که دوستش داری
مثل بخاطر آوردن کسی است
که هرگز او را ندیدی ...
به خودم آمدم
از رفتنت
دو فنجان قهوه
یک سکوت
و کمی پوچی
در خانه مانده بود…!
آیدین غلامحسینی
پ.ن.: صلاح کار خویش، خسروان دانند، منتها تفکر و آیندهنگری رو از یاد نبرند خسروان!!
شاید "نبودن"
"بودن" در غیابِ تو باشد
شاید ندیدنِ عبورت باشد
که چونان شاخه گلی کبود
نورِ ظهرگاهان را در هم شِکنی.
شاید "نبودن"
ندیدنِ تو باشد
که از میان سنگ ها بُگذری
از میان غبار و مِه
شاید ندیدنِ فانوسی باشد
که دستان تو بلندش کرده است
آه که شاید "نبودن"
ندیدنِ تو در "آغاز" باشد
و در"پایان"،
شاید "نیامدن ات" باشد
شاید "نرفتن ات"
پابلو نرودا
شهامت میخواهد!
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد...
ویسلاوا شیمبورسکا
تو را سراییدن چه سود ؟
وقتی دستانت سهم دیگریست !
باید جمع کنم بساط عاشقی را ...!
توی اتوبوس دختر و پسری کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن. پنجره باز بود
و باد مزاحم میپیچید لای موهای دختر و میریختش تو صورتش.
پسر هر چندلحظه یکبار با دستاش موهای دختر رو از روی صورت دختر کنار میزد تا صورتش رو ببینه!
چقدر بادِ مزاحم شاعر بود و چقدر پسر نمیدونست هر بار که موهارو کنار میزنه یک رج شعر میبافه!
دروغ چرا، گاهی دلخوشیا چقدر کوچیک میشن و حسرتا چقدر بزرگ!
جواد داوری
پ.ن.: یاد خاطره خط خیابون ولی عصر و کاخ سعدآباد افتادم.
حالا که رفته ای
از من نخواه دوستت نداشته باشم
تو با رفتن فقط
به این رابطه پایان دادی
برای از بین بُردنِ احساسم
تو باید مرا میکشتی!