من
تو را،فروختمت
به تمام خاطرات خوب!
من
تو را،بی نیاز شدم
به رسم تمام نبودن هایت!
من
تو را،
بی تو،
زندگی میکنم
این روزها
عادل دانتیسم
من
تو را،فروختمت
به تمام خاطرات خوب!
من
تو را،بی نیاز شدم
به رسم تمام نبودن هایت!
من
تو را،
بی تو،
زندگی میکنم
این روزها
عادل دانتیسم
هدف هنر نه وضع قانون و نه قدرتطلبی است. وظیفه هنر، درک کردن است. هیچ اثر نبوغآمیزی بر کینه و تحقیر استوار نیست. هنرمند یک سرباز بشریت است و نه فرمانده. او قاضی نیست بلکه از قید قضاوت آزاد است. او نماینده دائمی نفوس زندگان است.
پولونیوس: صدای پایش را می شنوم؛ خداوندگار من، از اینجا برویم. (شاه و پولونیوس بیرون می روند.) (هملت وارد می شود) هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است، آیا بزرگواری آدمی بیشتر در این است که زخم فلاخن و تیربختِ ستم پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است... به راستی، چه کسی به تازیانه ها و خواری های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره ی عشق خوار داشته و دیر جنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می داد و حال آنکه می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توان فرسا ناله می کرد. مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم.
شکسپیر
همین الان چشمم به آیه ای از انجیل افتاد و گفتم بنویسم که شما هم استفاده کنید. پیشاپیش هم بگم که من مسیحی نیستم. ولی به تمام دینهای الهی احترام می گذارم:
مردی مسجدی ساخت. بهلول از او پرسید :
مسجد را برای رضای خدا ساختی یا اینکه بین مردم شناخته شوی؟
مرد پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص مرد را بیازماید
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته است
صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد
مرد طاقت نیاورد و فریاد سر داد ایهاالناس بهلول دروغ میگوید
این مسجد را من ساختم
من از مال خود خرج کردم و شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد
معامله تو باخلق بوده نه با خالق !
👈بیایید در زندگیمان با خدا معامله کنیم.
پ.ن.: بعضی کارهایی که میکنیم اگه ازشون حرفی نزنیم خیلی ارزش دارن.
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
پشت دریاها شهری است
من نمی دانم، نمیخواهم که بدانم
که در آنجا پنجره ها رو به تجلی باز است؟
عاشقی پابرجاست؟
یا که عاشقی را گردن زده اند؟
چون که عشقش را حاشا نکرد؟
دور خواهم شد از هر شهری
از هر آبادی ای
مردمان شهر پر از حس عجیبی اند.
منکر عشق اند و نیست درمانی
همچنان خواهم راند
و فقط به آبی دریا دل خواهم بست
تا که مرگ مرا در آغوش کشد.
پ.ن. تراوشاتی ناپخته ولی من باب از یاد نرفتن، شاید بعداً پخته ترشان کردم.
ساتورن(خدای زمان و درنگ) خطاب به شیرون: تصور کن که چقدر تحمل زندگی جاودان برای آدمی سخت تر و دردناک تر از زندگی است که من برایش تدارک دیده ام. اگر مرگ را نداشتی، مدام نفرینم می کردی که چرا از تو دریغش کرده ام. عمدا کمی تلخی به آن افزوده ام تا با دیدن آسایشی که برایت فراهم می کند، پر ولع و حریصانه در آغوشش نکشی. هم مرگ و هم زندگی را با شیرینی و تلخی در آمیخته ام تا تو را در مرتبه ای میانه سکنی دهم که برایت می خواهم: نه گریز از زندگی و نه گریز از مرگ به زندگی.
خیلی خسته شدم امروز و اومدم طبق روال همیشه یه مطلب بگذارم.
شاعری که من خیلی دوستش دارم، یعنی شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی در باب عشق و غم عشق میفرماید:
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی ، که شنودی ؟
گر باد نبودی که سر زلف ربودی
رخساره معشوق به عاشق که نمودی ؟
از کتاب فی حقیقة العشق یا مونس العشاق
دردم را مرهمی نیست،
بدتر از آن تنهایی است.
بدتر از آن ناامیدی است.
دل کندن از زندگی است.
نمیدانم و نمیخواهم بدانم که چه بر سرم می آید.
پیش می روم بدون امید و انگیزه...
قدم میزنم دیوانه وار...
ولی صدایش هنوز در گوشم است و حتی صدای 100 گوشی هم مانعش نمیشود...
.
.
.
به قول یکی از ما بهترون:
مرهم دَرد مـَـرد،گریه کردن نیست . . .
در آغوش گرفتن یا در آغوش رفتن نیست !
مرد که دَرد دارد پاهایش به کار می افتد . . .
قدم می زند و پا میگذارد بر همه چیز !
ترجیح میدهد به جز خودش با کسی حرف نزند . . .
مرد که غمگین است با خودش زمزمه می کند،ناگفته های انباشته شده در ذهن و دلش را !
ولی افسوس،پیاده روی ام را به حساب سرخوشی گذاشتند و . . .
با خود حرف زدنم را دیوانگی !
به راستی دَرد مـَـرد را کسی نمی فهمد . . .
حتی مـَـرد دیگری !