همچون دالانی بلند
تنها بودم.
پرندگان از من رفته بودند.
شب با هجوم بی مروت اش
سخت تسخیرم کرده بود.
خواستم زنده بمانم
و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود
تنها کمانم
تنها سنگم
پابلو نرودا
همچون دالانی بلند
تنها بودم.
پرندگان از من رفته بودند.
شب با هجوم بی مروت اش
سخت تسخیرم کرده بود.
خواستم زنده بمانم
و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود
تنها کمانم
تنها سنگم
پابلو نرودا
توی اتوبوس دختر و پسری کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن. پنجره باز بود
و باد مزاحم میپیچید لای موهای دختر و میریختش تو صورتش.
پسر هر چندلحظه یکبار با دستاش موهای دختر رو از روی صورت دختر کنار میزد تا صورتش رو ببینه!
چقدر بادِ مزاحم شاعر بود و چقدر پسر نمیدونست هر بار که موهارو کنار میزنه یک رج شعر میبافه!
دروغ چرا، گاهی دلخوشیا چقدر کوچیک میشن و حسرتا چقدر بزرگ!
جواد داوری
پ.ن.: یاد خاطره خط خیابون ولی عصر و کاخ سعدآباد افتادم.
حالا که رفته ای
از من نخواه دوستت نداشته باشم
تو با رفتن فقط
به این رابطه پایان دادی
برای از بین بُردنِ احساسم
تو باید مرا میکشتی!
آیا رفته ای؟
آیا واقعا رفته ای؟
هنوز هستی در خیالم
هنوز هستی در قلبم
هنوز یادت هست در ذهنم
هنوز دلم بارگه توست
ولی، ولی ...
آیا رفته ای؟
اگر رفته ای، پس چرا از ذهنم نمی روی
چرا دلت تنگ میشود برایم،
چرا ؟
چرا؟
.
.
.
و صد سؤال دیگر از تو دارم...
قرار نیست ... "من"
بنویسم و" تو "بخوانی... !
حتی قرار نیست بفهمی که " من "
به خاطر" تو" نوشته ام... !
فقط قرار است دلم آرام
بگیرد ... که نمی گیرد ...
یک لحظه باد
روسری اش را کنار زد
از آن به بعد بود
که شاعر زیاد شد ..!
نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
نهایتش این است که
دفترچه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه می شود
مهدیه لطیفی
آقـای ِ شهـردار!
بـگوییـد ایـن قـدرعـوض نکـننـد
رنـگ و روی ِ ایـن شـهرِ لـعنتـی را ...
ایـن پیـاده رو هـا ...
میـدان هـا ...
رنـگ و روی ِ دیـوار هـا ...
خـاطراتـم...
دارنـد از بیـن می رونـد...
دچارم به آلزایمر...
و حتی اسمی از خود
به یاد نمیآورم...!
اما وقتی که میخندی
حس میکنم در گذشته
عجیب عاشق بودهام...