دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

مطالب پربحث‌تر

پیوندهای روزانه

۲۵۰ مطلب با موضوع «جدایی» ثبت شده است

اصولاً قوی بودن معناهای زیادی داره. از معناهای فیزیکی گرفته (زور و بازو) تا معناهای روحی و روانی (قدرت فکر کردن به مشکلات و حل مشکلات). 

البته بعضی اوقات قدرت به معنای روحی و روانی باعث اعتماد بنفس میشه و در نتیجه باعث قدرت فیزیکی ای میشه که در حالت عادی اون قدرت رو نداریم. 

قدرت روحی و روانی به توانایی های فردی و ذهنی برمیگرده. فرد باید بتونه اول از همه به خودش بقبولونه که خیلی قوی هست، و وقتی که به این باور رسید که آدم بسیار قوی ای هست و میتونه روی پای خودش بایسته، بعد میتونه ادعا کنه که قوی هست. یعنی گام اول اعتماد بنفسه. باید به خودت اعتماد و توانایی هات اعتماد داشته باشی. ولی خودبزرگ بین نباشی که بعضی اوقات باعث شکست های سنگینی میشه. 

برای اینکه آدم قدرتمندی باشی، بعضی اوقات نیازمند کسی هستی که دائم بهت گوشزد کنه که تو قوی هستی. ولی این باعث میشه تو به تایید دیگران نیازمند باشی. باید سعی کنی که خودت بتونی به این نتیجه برسی. مگه حرف بقیه چکار میتونه بکنه؟؟ آیا کمکت میکنه؟ آیا راه حل داره؟ نه، اونم راه حل نداره. فقط شاید تو رو شیر میکنه که تو کارهاتو انجام بدی. اگه به تمام کسایی که قبلنا بهت قدرت دادن دقت کنی، متوجه حرف من میشی. پس باید سعی کنی که به خودت بقبولونی و به این باور برسی که قدرت انجام کارهات رو داری و نیازی هم به تایید دیگران نداری.

به قول سعدی:

    مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۱
دکتر اشتباهی

یه چند روزه دختره خوب ازش خبری نیست و من به شدت نگرانش شدم. امروز اومده و توی وبلاگش نوشته «خوب که شدم برمیگردم»، منم بیشتر نگرانش شدم. دعا میکنم هر جا که هست، در سلامت کامل به سر ببره و اگه مریضه، دعا میکنم هر چه زودتر خوب یشه.

الان 47 روز از روز جداییمون میگذره. من هنوز به طور کامل دختره خوبو از ذهنم بیرون ننداختم، یعنی هنوز کاملاً و به طور صد در صد اونو از ذهنم بیرون ننداختم و هنوز کور سوی امیدی دارم که برگرده. خودش که بطور قاطع میگه تموم شده همه چی. ولی من هنوز کامل باورم نشده و شاید به خاطر اینه که تا حالا همش سعی کردم با موضوع جدایی روبرو نشم و هی طفره میرم و جاخالی میدم. ولی بالاخره یه باهاش روبرو میشم.

در آخرین چیزی که بقولی غیر مستقیم بهم گفته، تو وبلاگم برام پیام گذاشته که رساله دکترامو تقدیم به اون کنم. این خودش یه خورده امید بازگشت رو برام پررنگ تر کرد. ولی نمیدونم معنیش چی میتونه باشه. دوستم بهم میگه من اگه جای تو بودم، تا حالا یه دونه خیلی خوبشو از تو دانشگاه پیدا کرده بودم و الان باهاش بودم. اون نمیدونه قضیه من از چه قراره و من چه احساسی راجب ه دختره خوب داشتم و دارم. به همین خاطر این حرفو میزنه.

آیا میشه با یکی دیگه رابطه برقرار کرد و یاده دختره خوب نیافتاد که همین خاطرات و همین کارها رو من با اون داشتم. و آیا با بیاد آوردن این خاطرات، عصبانی و افسرده نمیشم؟ اللهُ اعلم!!!

با آرزوی سلامتی برای دختره خوب

البته قرار بود بره کربلا، پیاده روی اربعین، نمیدونم رفته یا نرفته! به هر حال هر جا که هست، صحیح و سالم باشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
دکتر اشتباهی

این روزها درگیر زندگی دانشجویی روزمره هستم و حسابی خسته ام. حوصله هیچ کاری ندارم و میخوام بخوابم. چیزی هم برای گفتن ندارم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
دکتر اشتباهی

به نظرم عشق همون میوه ممنوعه ای است که آدم اون رو خورد و از بهشت رونده شد. برای خودم هم دلایلی دارم. یکیشون اینه که عشق با عقل و منطق سازگار نیست. جایی که عشق باشه، احساسات هست و در نتیجه عقل کاری نمیتونه انجام بده. آدم عاشق مجنون می شه و کارهایی میکنه که خارج از عقل و شعور انسانی است. بعضی اوقات هم به آدم جسارت و شهامت انجام کاری رو میده، که در حالت عادی اگه کسی رو ببینی که اون کار رو میکنه، پیش خودت میگی«ساقیش کی بوده»!! 

من و دختره خوب هم ناخودآگاه در مسیر سرنوشت هم قرار گرفتیم و بعد از اون تو هر مسیری که میرفتم، آخرش به اون ختم میشد. منم اصلاً قصد ازدواج نداشتم و حتی یه بار یادم میاد که وقتی بهش گفتم که تا 30 سالگی ازدواج نمیکنم، دعوام کرد. به هر حال اگه قرار بر این بوده، یعنی اگه تو سرنوشتمون نوشته شده که ما با در انتها با هم زندگی نمیکنیم، پس چرا ما رو سر را هم قرار داده؟؟ من در کار خدا شکی نمیکنم. بدون شک خیری توش بوده. ولی من با عقل ناقص و محدودم از پی بردن به خیر این موضوع عاجز هستم و به همین خاطر ناراحتم. شاید علتش ایمان ضعیف باشه. ولی به هر حال همه افراد ناراحت میشن و ناراحتیشون هم از عملی که اتفاق افتاده. ولی اگه از خیر و صلاح کار پیش اومده آگاه باشن، هیچوقت ناراحت نمیشن. تو جامعه آماری که من در طول عمرم دیدم، تا بحال هیشکی رو ندیدم که ناراحت و عصبانی نشه از یه کاری که اون دلش میخواسته یه جور دیگه پیش بره.

بهر حال ندانستن باعث ناراحتی و عصبانیت میشه و هیچکس عقل کل نیست. پس ناراحتی و عصبانیت جزئی از زندگی هست و فقط باید یاد گرفت که چطور با اون کنار اومد یا حلش کرد. امیدوارم به این موضوع پی ببرم. البته ناگفته نماند که برای هر ناراحتی راه مجزا و مستقل نسبت به ناراحتی دیگه وجود داره. هنر کشف راه حل فایق آمدن بر ناراحتی های مختلف است که از هیچ انسانی برنمی آید و کاملاً قابل اثبات است.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۴
دکتر اشتباهی

فراموش کردن واقعاً سخته. ولی باید تلاشمو بکنم. نباید زیاد به دختره خوب فکر کنم. ولی نمیدونم چرا هر وقت نت رو باز میکنم اولین چیزی که میزنم «نا» هست. باید سعی کنم، بهش فکر نکنم و خیلی به وبلاگش سر نزنم. این هفته خوب بود، سرم خیلی گرم بود و کمتر وقت میکردم به چیزه دیگه ای فکر کنم. باید این روندو ادامه بدم.

ولی سخته فراموش کردن، به قول باباطاهر:

سه درد آمو بجانم هر سه یکبار

غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره دیره

غم یار و غم یار و غم یار

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۶
دکتر اشتباهی

از مزایای داشتن هم اتاقی و دوست شمالی اینه که علاوه بر اینکه برنج برای آخر هفته ها رو تامین میکنن، تنوع غذاهایی که بلدن درست کنن هم زیاده و میتونی خیلیاشو یاد بگیری.

یاده اون روزا افتادم که به دختره خوب گفتم باید یاد بگیری بعضی غذاها رو درست کنی و اون هر روز غذاهای مختلفی درست میکرد و بهم میگفت چی درست کرده. یه بار هم بهم گفت که تو باید همیشه بوی پیاز داغ رو تحمل کنی، چون من همیشه بوی پیاز داغ میدم!! دیگه باید خیلی به این خاطرات فکر نکنم. اگه بخوام بهشون فکر کنم، تک تک لحظات زندگیم و تک تک ثانیه ها براش خاطره وجود داره.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۸
دکتر اشتباهی

امروز یکی از بچه های کارشناسی ازم پرسید که تو دوره کارشناسیت عاشق شدی؟ گفتم: خودم نه ولی بچه ها رو میشناختم که شدن. پرسید نظرت چیه. گفتم زوده!! قبول مسوولیت برات خیلی زوده و الان تو باید از زندگی مجردیت لذت ببری و جوونی کنی. گفت من عاشق یکی شدم و از طریق واسطه بهش پیشنهاد دادم و اون رد کرده فعلاً. منم بهش گفتم اولاً که خیلی زوده. ثانیاً تو ملاکهای اسایت رو در نظر بگیر. اگر بیشتر از نصفشون رو داره، برای بدست آوردنش نهایت تلاشتو بکن و اصلاً کوتاه نیا. هر چیزی که با تلاش و سختی زیاد بدست بیاد، لذت خیلی زیاد و فراموش نشدنی داره. البته همه چیو با منطق و فکر جلو برو. گفت اون که دیگه جای احساس رو میگیره و آدم بی احساسی میشم. گفتم خامی و بی تجربه!!

بعد از حرفه اون یاده خودم افتادم. اوایلش دختره خوب، با شنیدن پیشنهاد ازدواج من، شکه شد و سعی در منصرف کردن من داشت. خیلی باهان حرف زد که منو منصرف کنه و من کور شده بودمو هیچ چیزی نمیدیدم. نمیتونستم نتیجه گیری کنم که احتمال ازدواجمون خیلی پایینه. چون خانوادشو میشناختم و از طرز فکرش کاملاً معلوم بود که تو چه خانواده ای بزرگ شده. ولی من کور شده بودم و عقلم کار نمیکرد. خام بودم و بی تجربه. از لحاض سیاسی طرز فکرمون دو جناح کاملاً متضاد بود. ولی از لحاظ دیگه، خیلی بهم نزدیک بودیم. من حتی برای جلسه خواستگاری و بله برون هم نقشه کشیده بودم. 

ولی برای اولین بار بعد از اینکه خواستگار برای آبجیش اومد، فهمیدم که یه جای کار ما میلنگه و احتمال بهم رسیدنمون به صفر میل میکنه. دیگه اونجا بود که دلامون از هم جدا شد. 

من نمیدونم آیا دختره خوب، پسرا رو نمیشناسه؟؟!! توی جدیدترین بیاناتش عرض کرده که تمام ه خطاها از حانب من هستو ممکن ه که من خیلی ضربه بخورم. منم که عاشقشم.  البته با جمله آخر موافقم. چون من عاشقش بودم و هستم. ولی وقتی اون منو نمیخواد و راهی برای رسیدن بهش وجود نداره چکار میتونم بکنم.  توی این 5 سال اینقدر با هم صمیمی شدیم که رک و پوست کنده حرفامونو بهم بزنیم. خودش علناً بهم گفت که هیچوقت عاشقم نبوده. ولی من باور نمیکنم. احساسم بر اینه که میخواد من آسیب نبینم. ولی علناً بهم گفت که نمیخواد باهام ازدواج کنه. یعنی «سینا و مهسا» همشون کشک!!

پ.ن. طبق برنامه ریزی های مشترک قرار بود اسم بچه هامون سینا و مهسا باشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۶
دکتر اشتباهی

مریضم و اصلا حالم خوب نیست. 

امروز یکی از بچه ها بهم گفت دیشب خوابتو دیدم که داشتی ازدواج میکردی. منم گفتم «اگه تو خواب ببینی!!»

حالم خوب نیست و نمیتونم چیزی بنویسم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
دکتر اشتباهی

یه متن خیلی قشنگی دستم رسیده. اوایل که خوندمش خیلی بهش فکر کردم، بعد از گذر زمان نظرم راجب مگس عوض شده و هرجا مگسی میبینم براش احساس دلسوزی میکنم، مگر اینکه خیلی اذیت کنه. 

این متن ادبی زیبا نوشته محمدرضاشعبانعلی عزیز و دوست داشتنیه. من که با خوندنش خیلی حال کردم. خیلی خوب مینویسه. حتما متن رو بخونین:


دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.


یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.


در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.


با خودم شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.


غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!



شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.


من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.


شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.


شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.


شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.


شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.


مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…


مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخاستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…


بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:


کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.


کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.


کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.


کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.


آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:


عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.


نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.


بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۰
دکتر اشتباهی

دیشب خوابه دختره خوبو دیدم. یه جایی بودم، نمیدونم کجا!! با هم بودیم خوش و خرم مثل فدیما. باقیشو یادم نمیاد، امروز از صبح سرم بشدت شلوغ بود و عصرم که رفتم سالن. فردا هم کارهای زیادی دارم و باید امشب کارامو آماده کنم. فکر کنم امشب از اون شبایی باشه که باید شب زنده داری کنم، مثل قدیما. ولی به قول نمیدونم کی (فکر کنم مولوی باشه): 

  کار نیکان در قیاس از خود مگیر                            گر چه باشد در نبشتن شیر شیر

این یکی شیر است اندر بادیه                            وان یکی شیر است اندر بادیه

این یکی شیر است کادم می‌خورد                     وان یکی شیر است که آدم می‌خورد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۸
دکتر اشتباهی