شکست، خیلی بد شکست.
درسته هر شکستنی یه روز میشکنه، ولی این لامصب دل ه، ولی به هر حال شکست. دختره خوب بهم چیزی گفت که اصلاً انتظارشو نداشتم. شکست. خیلی بد شکست. صداش هنوز تو گوشم هست. فکر نکنم دیگه درست بشه. آرزو میکنم دل هیچ کسی نشکنه.
شکست، خیلی بد شکست.
درسته هر شکستنی یه روز میشکنه، ولی این لامصب دل ه، ولی به هر حال شکست. دختره خوب بهم چیزی گفت که اصلاً انتظارشو نداشتم. شکست. خیلی بد شکست. صداش هنوز تو گوشم هست. فکر نکنم دیگه درست بشه. آرزو میکنم دل هیچ کسی نشکنه.
من حالم خوب است و مشکلی ندارم. امروز پول بچه رو واریز کردم. برق نداشتیم و نت هم متعاقباً قطع بود.
یه مشکلی که من دارم اینه که وقتی یه دختر و پسر یا زن و شوهری با هم میبینم خیلی بهشون احترام میذارم و سعی میکنم خودمو خیلی خوب جلوشون نشون بدم. بعضی اوقات از حق خودمم میگذرم. برای مثال امروز رفتم سوار تاکسی بشم، تو تاکسی یه دختر و پسری که با هم بودن، گمونم نامزد بودن، منتظر مسافرای بعدی بودن که من اومدم. یه 10 مین وایسادیم، دیدیم کسی نیومد، بعد به راننده پسره گفت بریم و تو مسیر یکی رو سوار کن، راننده قبول نکرد. گفت اگه کرایه نفر چهارم رو قبول میکنی، حرکت کنیم. 5 مین دیگه گذشت، پسره برگشت بهم گفت، هزار تومن من میدم، هار هم شما بدین، که بریم (کرایه اون مسیر هر نفر 2000 تومن بود). منم بخاطر نامزدش، که جلوش سربلند بشه و ضایع نشه قبول کردم.
نمیدونم این رفتاره خوبیه یا بد؟؟ اگه بده، چطور اصلاحش کنم؟؟
دوباره تعطیلی
تعطیلی غم انگیز
دوباره بی حوصلگی
بی حوصلگی ملالت آور
دوباره خواب تمام روز
خواب تمام روز با سردرد شبانه
دوباره عذاب وجدان
عذاب وجدان گذراندن بطالت عمر
دوباره افسردگی
افسردگی تنهایی و بی کسی
دوباره یأس
یأس به آینده
دوباره سرکوب
سرکوب عشق
دوباره بهانه گیری
بهانه گیری های دلتنگی
دوباره گول زدن
گول زدن دل
دوباره تکرار
تکرار
تکرار
تکرار
.
.
.
خسته ام از این تکرار،
از این روزهای بی هیجان، دلگیر و ناامید کننده
خسته ام از این روزگار،
از این روزگار دور کننده و تفرقه انگیز
و خیلی خستهترام از این روزگار
روزگار بی امید و رویا ...
هوا کماکان بشدت و ناجوانمردانه سرد است و شوفاژها همچنان خراب و قندیل ها همچنان پابرجا، با این تفاوت که قندیل دلتنگی به قندیل عصبانیت تبدیل شده.
دیشب که با دختره خوب حرف زدم، گفت حالم خوب است و خیلی عالی هستم. میدونستم داره دروغ میگه. ولی بازهم گفت خوبم. از دستش بشدت عصبانیم، چرا حاضر نیست ناراحتیاش رو به من بگه و از اون بدتر توی وبلاگش مینویسه. قبلنا که قسمش میدادم، راستشو میگفت، حالا به قسم هم پایبند نبود. شاید باید یه قسمی بهش میدادم که راستشو بهم بگه. شدیداً نگرانش هستم.
یادم نمیاد که چند بار گفتم، ولی باز هم میگم. قرار شد من از دختره خوب مراقبت کنم، ولی با این کارهاش انگار اصلاً میخواد که منو بندازه تو سطل آشغال و اصلاً من براش مهم نیستم. آخه من نمیتونم برم تو سطل آشغال!!
پ.ن. زیره پتو در حال مطلب گذاشتن!!
از شدت سرما درحال قندیل بستن هستیم و تا فردا صبح شوفاژ خراب است. شدت سرما باعث منجمد شدن مغزم شده.
داشتم شام درست میکردم و هواسم به گوشیم نبود. یه لحظه متوجه شدم که گوشیم داره زنگ میخوره. شماره رو که دیدم دست و پامو گم کردم، جواب بدم، ندم. داشتم بهش فکر میکردم. ولی برام واضح بود که جواب حتماً میدم. دختره خوب خیلی مهربونه و خیلی بهم لطف داره. جوابشو دادم. صداش رو که شنیدم از پشت تلفن، خیلی از خاطرات برام زنده شد. از سرما که مخم منجمد شده بود و ذهنم به چیزی قد نمیداد و از طرفی هم شوکه شده بودم، نمیدونستم چی بگم. همش سوالای بیخود میکردم: حالت چطوره؟ درسا چطوره؟ مقاله چطوره؟ خانواده چطورن؟ ... دیگه چطورا تموم شد. هنگ کردم و یه لحظه فکر کردم که بعد از این همه وقت، حالا باید این سوالا رو بپرسم. ذهنم کار نمیکرد. تنها چیزی که تونستم بهش بگم این بود که دلم خیلی براش تنگ شده. اصلاً فکر نمیکردم که هیچی برای گفتن نداشته باشم و اون چیزایی که میخوام بگم، چیزایی هستن که نباید بگم. بنابراین تصمیم به قطع کردن گرفتم و باهاش خداحافظی کردم و قطع کردم. بعدش اشکم بی اراده جاری شد. ولی احساس میکنم که اونم دلش برام تنگ شده بود و منتظر این بود که من دلتنگیمو ابراز کنم.
الان هم زیر پتو درحال قندیل بستن هستم و هنوز هم هنگم. پیش خودم فکر میکنم قبلنا که با هم میحرفیدیم، از شب تا صبح، چی میگفتیم؟؟ ذهنم جواب نمیده. شاید بخاطر اینکه الان هیچ نسبتی باهاش ندارم، نمیتونم باهاش گرم بگیرمو خیلی زیاد بحرفم. شایدم برخورد سرد اونم بود.
پ.ن. هر وقت دختره خوب باهام تماس بگیره من حتماً جوابشو میدم. صحبت کردن باهاش خیلی دلنشینه، حتی اگه سرد برخورد کنه و یه مکالمه چند ثانیه ای باشه.
امروز برف خوبی بارید و من که الان از دانشگاه اومدم خوابگاه، بشدت هوا سرد بود. قدم زدن توی هوای برفی و صدای خرش خرش یخ زیر کفش خیلی لذت بخشه. وقتی میومدم سعی میکردم از اونجاهایی بیام که برفا یخ زدن تا از این لذت محروم نشم.
بین راه یاده خاطره برفیم با دختره خوب افتادم. البته برف نمیومد و اولش رفته بودیم کاخ سعدآباد و بعدش رفتیم جمشیدیه. چند روز قبل برف اومده بود و هنوز بعضی جاها برف بود. چند تا عکس ازش من گرفتم و یه روز خیلی خوب اونجا داشتیم. یاده اونموقع که افتادم، دلم گرفت و دلتنگیم از کنترلم خارج شد. تا الان دلتنگش بودم و خیلی یاد بودم. ولی سعی میکردم بیانش نکنم. ولی الان دیگه نمیتونم. خیلی دلتنگتم. دلم میخواد بهش بزنگمو باهاش تا خود صبح حرف بزنم. گوشیمو میگیرم دستم. شمارشو میگیرم ولی قدرتشو ندارم. شاید اون در فراموش کردن من تا اینجا موفق بوده و تلفن زدن بهش باعث پنبه کردن رشته ها بشه. از طرفیم من نسبتی با اون ندارم. نمیدونم....
امیدوارم امشبو بتونم بگذرونم. هم بخاطره دلتنگی و هم بخاطره خرابی شوفاژ و سردی شدید هوا.
پ.ن. روز دانشجو بر تمام دانشجویانی که توهم زدن که با درس خوندن میتونن آیندشون رو تضمین کنن، مبارک باشه.
از دیشب یادم رفت که یه کار بقولی بچگانه که کودک درونم دستور داد و من اطاعت کردم رو بگم: کودک درونم بهم گفت زنگ یه خونه رو بزن و در برو. زدیم و سوار ماشین شدیم و در رفتیم. من از کودک درونم خیلی زیاد حرف شنوی دارم.
از این خاطره که بگذریم، من الان داشتم یه یادداشت جدیدی از آقای دکتر رمضانیان، هیئت علمی دانشگاه شریف، راجب مقبولیت میخوندم، بنظرم خیلی جالب و زیبا و مورد پسند هست. در این یادداشت آقای دکتر به صورت کاملاً ساده و ملموس به معیارهای مقبولیت و بالندگی از جمله دانایی، تفکر، تیزهوشی، خلاقیت، تلاش، منصب دولتی و ثروت می پردازد. توصیه می کنم که حتماً این یادداشت رو بخونین و از دستش ندید.
لینک یادداشت دکتر رمضانیان در سایت فرارو.
امشب اولین شبی بود که با بچه ها رفتیم بیرون. تا الان بیرون بودیم و تقریباً میشه گفت خوش گذروندیم. الان که اومدم اتاق یاده شبهایی که با دختره خوب بیرون بودیم افتادیم. شامهایی که با هم خوردیم از رستوران حاج محسن، چهارراه ولیعصر، تا رستوران... تو دانشگاهشون که آخرین شام و آخرین لحظاتی بود که با هم بودیم افتادم. همیشه که با هم میرفتیم بیرون و خوش میگذروندیم، تازه بعد از خونه رفتن و موقع خواب دوباره تمام خاطرات اون روز رو با هم مرور میکردیم و هی بعضی چیزها رو که نمیتونستیم اونجا بهم بگیم و بعضی کارها و بعضی چیزها که تو ذهنمون میگذشت رو بهم میگفتیم. یادش بخیر. اونها دیگه تکرار نشدنی هستن.یاده بغلهای محکم و فشرده و بوسهای داغ!! یادشون بخیر!!!
دیشب اصلاً خوابم نبرد و تا جایی که یادم میاد ساعت 5.5 صبح بود و هنوز بیدار بودم. صبحی هم ساعت 8 بیدار شدم و دوش گرفتم و الان دارم میرم دنبال کارم. هفته های قبل پنجشنبه ها بعد از ناهار میرفتم، این هفته باید صبح اونجا باشم و الان دارم میرم. جالب تر از همه چیز اینه که اصلاً خوابم نمیاد و احساس کمبود خواب نمیکنم.
به قول رفیق قدیمی «حافظ»:
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
نمیدونم علتش چی بود که قبلنا عاشق تعطیلی بودم و اول سال روزهای تعطیل سال رو میشمردم تا ببینم چند روز تعطیلی داریم توی سال جدید. مطمئنم خیلی ها از این کارا میکردن.
جدیدنا از تعطیلی متنفرم، دوست دارم تعطیلی اصلاً نداشته باشم. امروز که تعطیل بودم و خوابگاه بودم، یه روز کاملا مزخرف و بی معنی ای داشتم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. بدم میاد از روزای تعطیل، آدم خودش رو مقید به انجام کاری نمیکنه و وقتش رو الکی تلف میکنه تا روزش شب بشه و فردا دوباره کارش رو شروع کنه. ولی این دولت که تعطیلیا رو کمتر کرده (دیگه بین تعطیلیا رو تعطیل نمیکنه)، خیلی خوبه.
بی حوصله ام و حوصله هیچی ندارم. نه نت، نه خواب، نه بازی!! البته همه ی اینها بهانه دل هست و در اصل بهانه برای چیزه دیگه ایه، که همون دختره خوبه. ولی باید باور کنه که دختره خوب رفته دیگه!!