هوا کماکان بشدت و ناجوانمردانه سرد است و شوفاژها همچنان خراب و قندیل ها همچنان پابرجا، با این تفاوت که قندیل دلتنگی به قندیل عصبانیت تبدیل شده.
دیشب که با دختره خوب حرف زدم، گفت حالم خوب است و خیلی عالی هستم. میدونستم داره دروغ میگه. ولی بازهم گفت خوبم. از دستش بشدت عصبانیم، چرا حاضر نیست ناراحتیاش رو به من بگه و از اون بدتر توی وبلاگش مینویسه. قبلنا که قسمش میدادم، راستشو میگفت، حالا به قسم هم پایبند نبود. شاید باید یه قسمی بهش میدادم که راستشو بهم بگه. شدیداً نگرانش هستم.
یادم نمیاد که چند بار گفتم، ولی باز هم میگم. قرار شد من از دختره خوب مراقبت کنم، ولی با این کارهاش انگار اصلاً میخواد که منو بندازه تو سطل آشغال و اصلاً من براش مهم نیستم. آخه من نمیتونم برم تو سطل آشغال!!
پ.ن. زیره پتو در حال مطلب گذاشتن!!