دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

مطالب پربحث‌تر

پیوندهای روزانه

۱۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختره خوب» ثبت شده است

امروز برف خوبی بارید و من که الان از دانشگاه اومدم خوابگاه، بشدت هوا سرد بود. قدم زدن توی هوای برفی و صدای خرش خرش یخ زیر کفش خیلی لذت بخشه. وقتی میومدم سعی میکردم از اونجاهایی بیام که برفا یخ زدن تا از این لذت محروم نشم.

بین راه یاده خاطره برفیم با دختره خوب افتادم. البته برف نمیومد و اولش رفته بودیم کاخ سعدآباد و بعدش رفتیم جمشیدیه. چند روز قبل برف اومده بود و هنوز بعضی جاها برف بود. چند تا عکس ازش من گرفتم و یه روز خیلی خوب اونجا داشتیم. یاده اونموقع که افتادم، دلم گرفت و دلتنگیم از کنترلم خارج شد. تا الان دلتنگش بودم و خیلی یاد بودم. ولی سعی میکردم بیانش نکنم. ولی الان دیگه نمیتونم. خیلی دلتنگتم. دلم میخواد بهش بزنگمو باهاش تا خود صبح حرف بزنم. گوشیمو میگیرم دستم. شمارشو میگیرم ولی قدرتشو ندارم. شاید اون در فراموش کردن من تا اینجا موفق بوده و تلفن زدن بهش باعث پنبه کردن رشته ها بشه. از طرفیم من نسبتی با اون ندارم. نمیدونم....

امیدوارم امشبو بتونم بگذرونم. هم بخاطره دلتنگی و هم بخاطره خرابی شوفاژ و سردی شدید هوا.

پ.ن. روز دانشجو بر تمام دانشجویانی که توهم زدن که با درس خوندن میتونن آیندشون رو تضمین کنن، مبارک باشه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۷
دکتر اشتباهی

نمیدونم علتش چی بود که قبلنا عاشق تعطیلی بودم و اول سال روزهای تعطیل سال رو میشمردم تا ببینم چند روز تعطیلی داریم توی سال جدید. مطمئنم خیلی ها از این کارا میکردن. 

جدیدنا از تعطیلی متنفرم، دوست دارم تعطیلی اصلاً نداشته باشم. امروز که تعطیل بودم و خوابگاه بودم، یه روز کاملا مزخرف و بی معنی ای داشتم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. بدم میاد از روزای تعطیل، آدم خودش رو مقید به انجام کاری نمیکنه و وقتش رو الکی تلف میکنه تا روزش شب بشه و فردا دوباره کارش رو شروع کنه. ولی این دولت که تعطیلیا رو کمتر کرده (دیگه بین تعطیلیا رو تعطیل نمیکنه)، خیلی خوبه. 

بی حوصله ام و حوصله هیچی ندارم. نه نت، نه خواب، نه بازی!! البته همه ی اینها بهانه دل هست و در اصل بهانه برای چیزه دیگه ایه، که همون دختره خوبه. ولی باید باور کنه که دختره خوب رفته دیگه!!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
دکتر اشتباهی

اصولاً قوی بودن معناهای زیادی داره. از معناهای فیزیکی گرفته (زور و بازو) تا معناهای روحی و روانی (قدرت فکر کردن به مشکلات و حل مشکلات). 

البته بعضی اوقات قدرت به معنای روحی و روانی باعث اعتماد بنفس میشه و در نتیجه باعث قدرت فیزیکی ای میشه که در حالت عادی اون قدرت رو نداریم. 

قدرت روحی و روانی به توانایی های فردی و ذهنی برمیگرده. فرد باید بتونه اول از همه به خودش بقبولونه که خیلی قوی هست، و وقتی که به این باور رسید که آدم بسیار قوی ای هست و میتونه روی پای خودش بایسته، بعد میتونه ادعا کنه که قوی هست. یعنی گام اول اعتماد بنفسه. باید به خودت اعتماد و توانایی هات اعتماد داشته باشی. ولی خودبزرگ بین نباشی که بعضی اوقات باعث شکست های سنگینی میشه. 

برای اینکه آدم قدرتمندی باشی، بعضی اوقات نیازمند کسی هستی که دائم بهت گوشزد کنه که تو قوی هستی. ولی این باعث میشه تو به تایید دیگران نیازمند باشی. باید سعی کنی که خودت بتونی به این نتیجه برسی. مگه حرف بقیه چکار میتونه بکنه؟؟ آیا کمکت میکنه؟ آیا راه حل داره؟ نه، اونم راه حل نداره. فقط شاید تو رو شیر میکنه که تو کارهاتو انجام بدی. اگه به تمام کسایی که قبلنا بهت قدرت دادن دقت کنی، متوجه حرف من میشی. پس باید سعی کنی که به خودت بقبولونی و به این باور برسی که قدرت انجام کارهات رو داری و نیازی هم به تایید دیگران نداری.

به قول سعدی:

    مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۱
دکتر اشتباهی

یه چند روزه دختره خوب ازش خبری نیست و من به شدت نگرانش شدم. امروز اومده و توی وبلاگش نوشته «خوب که شدم برمیگردم»، منم بیشتر نگرانش شدم. دعا میکنم هر جا که هست، در سلامت کامل به سر ببره و اگه مریضه، دعا میکنم هر چه زودتر خوب یشه.

الان 47 روز از روز جداییمون میگذره. من هنوز به طور کامل دختره خوبو از ذهنم بیرون ننداختم، یعنی هنوز کاملاً و به طور صد در صد اونو از ذهنم بیرون ننداختم و هنوز کور سوی امیدی دارم که برگرده. خودش که بطور قاطع میگه تموم شده همه چی. ولی من هنوز کامل باورم نشده و شاید به خاطر اینه که تا حالا همش سعی کردم با موضوع جدایی روبرو نشم و هی طفره میرم و جاخالی میدم. ولی بالاخره یه باهاش روبرو میشم.

در آخرین چیزی که بقولی غیر مستقیم بهم گفته، تو وبلاگم برام پیام گذاشته که رساله دکترامو تقدیم به اون کنم. این خودش یه خورده امید بازگشت رو برام پررنگ تر کرد. ولی نمیدونم معنیش چی میتونه باشه. دوستم بهم میگه من اگه جای تو بودم، تا حالا یه دونه خیلی خوبشو از تو دانشگاه پیدا کرده بودم و الان باهاش بودم. اون نمیدونه قضیه من از چه قراره و من چه احساسی راجب ه دختره خوب داشتم و دارم. به همین خاطر این حرفو میزنه.

آیا میشه با یکی دیگه رابطه برقرار کرد و یاده دختره خوب نیافتاد که همین خاطرات و همین کارها رو من با اون داشتم. و آیا با بیاد آوردن این خاطرات، عصبانی و افسرده نمیشم؟ اللهُ اعلم!!!

با آرزوی سلامتی برای دختره خوب

البته قرار بود بره کربلا، پیاده روی اربعین، نمیدونم رفته یا نرفته! به هر حال هر جا که هست، صحیح و سالم باشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
دکتر اشتباهی

امروز یکی از بچه های کارشناسی ازم پرسید که تو دوره کارشناسیت عاشق شدی؟ گفتم: خودم نه ولی بچه ها رو میشناختم که شدن. پرسید نظرت چیه. گفتم زوده!! قبول مسوولیت برات خیلی زوده و الان تو باید از زندگی مجردیت لذت ببری و جوونی کنی. گفت من عاشق یکی شدم و از طریق واسطه بهش پیشنهاد دادم و اون رد کرده فعلاً. منم بهش گفتم اولاً که خیلی زوده. ثانیاً تو ملاکهای اسایت رو در نظر بگیر. اگر بیشتر از نصفشون رو داره، برای بدست آوردنش نهایت تلاشتو بکن و اصلاً کوتاه نیا. هر چیزی که با تلاش و سختی زیاد بدست بیاد، لذت خیلی زیاد و فراموش نشدنی داره. البته همه چیو با منطق و فکر جلو برو. گفت اون که دیگه جای احساس رو میگیره و آدم بی احساسی میشم. گفتم خامی و بی تجربه!!

بعد از حرفه اون یاده خودم افتادم. اوایلش دختره خوب، با شنیدن پیشنهاد ازدواج من، شکه شد و سعی در منصرف کردن من داشت. خیلی باهان حرف زد که منو منصرف کنه و من کور شده بودمو هیچ چیزی نمیدیدم. نمیتونستم نتیجه گیری کنم که احتمال ازدواجمون خیلی پایینه. چون خانوادشو میشناختم و از طرز فکرش کاملاً معلوم بود که تو چه خانواده ای بزرگ شده. ولی من کور شده بودم و عقلم کار نمیکرد. خام بودم و بی تجربه. از لحاض سیاسی طرز فکرمون دو جناح کاملاً متضاد بود. ولی از لحاظ دیگه، خیلی بهم نزدیک بودیم. من حتی برای جلسه خواستگاری و بله برون هم نقشه کشیده بودم. 

ولی برای اولین بار بعد از اینکه خواستگار برای آبجیش اومد، فهمیدم که یه جای کار ما میلنگه و احتمال بهم رسیدنمون به صفر میل میکنه. دیگه اونجا بود که دلامون از هم جدا شد. 

من نمیدونم آیا دختره خوب، پسرا رو نمیشناسه؟؟!! توی جدیدترین بیاناتش عرض کرده که تمام ه خطاها از حانب من هستو ممکن ه که من خیلی ضربه بخورم. منم که عاشقشم.  البته با جمله آخر موافقم. چون من عاشقش بودم و هستم. ولی وقتی اون منو نمیخواد و راهی برای رسیدن بهش وجود نداره چکار میتونم بکنم.  توی این 5 سال اینقدر با هم صمیمی شدیم که رک و پوست کنده حرفامونو بهم بزنیم. خودش علناً بهم گفت که هیچوقت عاشقم نبوده. ولی من باور نمیکنم. احساسم بر اینه که میخواد من آسیب نبینم. ولی علناً بهم گفت که نمیخواد باهام ازدواج کنه. یعنی «سینا و مهسا» همشون کشک!!

پ.ن. طبق برنامه ریزی های مشترک قرار بود اسم بچه هامون سینا و مهسا باشه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۶
دکتر اشتباهی