چشم
رفتنت را می بیند
اما
قلب که چشم ندارد!
نمیفهمد!
محسن دعاوی
صفحه ی چتو باز میکنی
کسی پیام نداده
تو هم کسی رو نداری برای پیام دادن
توی کانالا وارد میشی تا تعداد پیامای خونده نشده شون از بین بره
گوشیتو قفل میکنی و میزاری کنار تخت
به سقف اتاق خیره میشی
-چشماتو می بندی
-چشماشو می بینی
این بود سهم من از دنیا ؟
چقدر خوبه که خدا بعضی اوقات دعات رو فوری اجابت می کنه و تو پیش خودت میگی ای کاش یه چیز دیگه ای از خدا می خواستم.
اتفاقا من این بار همون چیز دیگه رو خواستم. دلم بشدت تنگ بود و از خدا اونو خواستم و خدا بهم دادش، هر چند برای چند لحظه، هر چند دوباره بعدش احساس سرخوردگی می کردم. هر چند بعدش از خورم عصبانی بودم که چرا نتونستم اونو برا خودم نگه دارم.
ولی، ولی با همه ی این حرفا، ارزشش رو داشت.
پ.ن.: خدا به تو هر چی دوست داری بده.
چه کم!
خیلی بیشتر از کم!!
باید فکری کرد و طرحی نو در انداخت،
فرهنگستان باید کلمه ای بیافزاید،
دوستت دارم جمله کاملی نیست،
سیر نمی کند،
کاش کلمه ها بیشتر بلد بودند
و بهتر بیان می کردند!!
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی میکنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شدهای
در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
امروز روز خیلی خاصی بود،
۹۵/۵/۵،
روزی پر از پنج،
پر از قلب،
پر از عشق،
از همه مهمتر،
تولد تو هم هست.
تولدت مبارک...
پ.ن.:
۱۳۹۵/۵/۵
♡/♡/♡۱۳۹
اگر میخواهى
رنگین کمان را ببینی
باید یاد بگیری
باران را دوست داشته باشی.
پ.ن.: بنظر من پیشنیاز عشقم بهت، مهربونیای توه.
بخار چای داغ
هر روز و هر دم
یادت را تکرار می کند،
خاطرت را بیاد می آورد،
هرگز نمیتوانم فراموشت کنم.
نمیدانم این جمعه چرا اینطور بود و اینطور شد.. همیشه غروب جمعه ها دلگیره... ولی این جمعه، نه تنها دلگیر نبود، بلکه لذتبخش هم بود. یاد اوقات خوشی که با هم داشتیم افتادم. خیلی لذتبخش بود... مرور خاطرات، از خیابون باغ ارم، سینما گرفته، تا جمشیدیه و پارک شهر و پارک ملت و باغ ایرانیان و سعدآباد و ....
یادآوری تمام این خاطرات، لذتبخش است و اگه با اونی که باهاش این خاطرات رو داشتی ولی بد نیستی باهاش، اون خاطراتو بازگو کنی، قشنگترین چیز دنیاست...
پ.ن.: باید بتونم این جمله «میشه برگردی» رو از دیالوگهام حذف کنم.