هوا بارونی است و من دلگیرتر از همیشه. بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم. نمیدونم، تا قبل از اون اتفاق، احساس میکردم یکی رو هنوز دارم، ولی بعد از اون اتفاق دیگه کاملاً زندگیم بی معنی شده. تحمل هیچی رو ندارم. سعی میکنم بیشتر دانشگاه باشم تا بیام خوابگاه. امروز بعدازظهر اومدم خوابگاه که برای امتحان فردا آماده بشم، اصلاً هیچ بازدهی نداشت. باید برنامه ای بریزم که تا آخر شب دانشگاه باشم و وقتی که اومدم خوابگاه فقط بخوابم. ولی خواب هم ندارم. در کل شبانه روز خوابم حداکثر 6 ساعته. از کل غذاهای هفته،11 وعده غذایی، هم فقط 6 تا 8 وعده رو رزرو میکنم. امیدوارم بگذره این عمر و تموم بشه.
پ.ن.دیگه ندارم هیچ خواب و آسایشی
هیچ رویایی و هیچ امیدی
پ.ن.2: بارون پاییز آدم دل شکسته رو داغونتر از همیشه میکنه. بقولی "خدا نصیب گرگِ بیابون نکنه"!!!