منصور حلّاج را بردند تا بر دار کنند.یکی از یاران گریان و نالان پرسید عشق چیست؟
حلاج لبخندی زد و گفت:
"امروز بین و فردا بین و پسین فردا بین"
پس در آن روز حلّاج را بکشتند
و دیگر روزش بسوختند
و روز سوّم خاکسترش بر باد دادند ...
عشق یعنی این...
منصور حلّاج را بردند تا بر دار کنند.یکی از یاران گریان و نالان پرسید عشق چیست؟
حلاج لبخندی زد و گفت:
"امروز بین و فردا بین و پسین فردا بین"
پس در آن روز حلّاج را بکشتند
و دیگر روزش بسوختند
و روز سوّم خاکسترش بر باد دادند ...
عشق یعنی این...
با عجله راه میرفتم
که محکم به چیزی خوردم
آدم بود !!!
منتظر بودم پرخاش کند
لبخندی زد و رفت
به گمانم
انسان بود...
پ.ن.: انسانم آرزوست.
این روزهایم بی هدف تر از همیشه می گذرد،
نه هدفی،
نه امیدی
نه برنامه ای
فقط و فقط می گذرد و
شبها موقع خواب، یا بهتر بگویم صبح ها،
عذاب وجدان کوچکی دارم
و تصمیم برای گذر از این مرحله
و فعالیت بیشتر
انجام کار
ولی هر روز مثل دیروز
واقعاً مهمانی حقیقی هستم و هیچکاری نمیکنم
از خودم عصبانیم.
خدا کند فرجی بشود و من به کارم برگردم و
کاری بکنم.
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر
نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد
نمی شود که تو باشی، من عاشق تو نباشم
نمی شود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد
"محبوبه های شب" هم باشند.
نمی شود که تو باشی, من عاشق تو نباشم
نمی شود که تو باشی
درست همین طور که هستی
و من, هزار بار خوبتر از این باشم
و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم.
نمی شود، می دانم
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...
نادر ابراهیمی
یک عاشقانه آرام
یک روز از دور دست
می آیی. . .
آن روز
من
پای نزدیک شدن ندارم . . .
پ.ن.: امیدوارم به گذشته و 7 سال قبل برنگردی.
مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود ! مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود ! عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟ عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه . جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست . احتیاط باید کرد . همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز . بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند…
نادر ابراهیمی
یک عاشقانه آرام
پائولو گفت شاید من هم اسیر گذشته ام باشم..
بعد به خاطر آورد که روزی یک مربی حیوانات به او گفته بود که چگونه می تواند فیلهایش را تحت تسلط درآورد؛ وقتی حیوانات بچه بودند،آنها را با زنجیر به کنده ی درختی میبست،آنها سعی می کردند فرار کنند اماکنده از آنها قوی تر بود، بعد به اسارت عادت میکردند و هنگامی که قوی و عظیم الجثه میشدند کافی بود زنجیر را به یکی از پاهایشان ببندد و سر دیگرش را به هرجایی ببندد و حتی به یک شاخه ی نازک،آنوقت آنها دیگر سعی نمی کردند فرار کنند.
آن ها اسیر گذشته ی خود بودند..
انگار نه انگار که باید نشست و کمربندها را بست و
به چراغ قرمز و علامت خطر توجه کرد.
بیشترین ها اهل توکل اند
و به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارند.
آنچه باید بشود خواهد شد.
دستورات ایمنی چیزی را عوض نمی کنند.
از کتاب "جهانی که من میشناسم"
برتراند راسل
میگویند:
سفیر انگلیس در دهلى از مسیری در حال گذر بود، که یک جوان هندی، لگدی به گاوی میزند ، "گاوی که درهندوستان مقدس است"!
فرماندار انگلیسی پیاده شده وبسوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم میکند!
بقیه مردم حاضر که میبینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم میشمارد، در جلوى گاو ، سجده میکنند و آن جوان را بشدت مجازات میکنند.
همراه فرماندار با تعجب میپرسد:
چرا این کار را کردید؟!
فرماندار میگوید:
لگد این جوان آگاه، میرفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیاندازد، ولی من نگذاشتم!
تو که بلد نیستی،
تو که فوتبال بلد نیستی،
تو که روپایی زدن با توپ بلد نیستی،
دل رو بردار ندار
و باهاش روپایی نزن،
دله، بلد نباشی باهاش چیکار کنی،
تیره و تار میشه و
دیگه هم خوب نمیشه.