دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

دکتر اشتباهی

داستان زندگی یه دانشجوی دکتری، بعد از جدایی از عشقش و بیان خاطرات و هر آنچه در ذهنش میگذره.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

مطالب پربحث‌تر

پیوندهای روزانه

همه چی آرومه و زمستون داره کم کم شروع میشه، اینجا انگار فقط دو تا فصل داره، زمستون و تابستون. خوبیه هوای ه سرد اینه که هوس قدم زدنای دونفره نمیکنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۶
دکتر اشتباهی

از صبح تا حالا دانشکده بودمو کلاس و اینجور چیزا. صبح دیر بیدار شدمو وقت نکردم قهوه بخورموامروزم نتونستم چای بخورم. الان سرم داره میترکه. هواهم سرد شده و بنظرم کم کم باید لباس گرم بپوشم. پنج شنبه میانترم دارمو هر روز 8 باید دانشکده باشم. حتی پنجشنبه!!

آدم خیلی چیزها میشنوه که باید رو خودش نیاره و بگه بیخیالش. ولی بعضی چیزها واقعاً آدمو بشدت عصبانی میکنه و وقتی کاری از دستش برنمیاد بیشتر عصبانی میشه.

بهترین کاری که تو میتوانی برایم بکنی اینست که شاد و خوشحال و شاداب زندگی کنی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۲
دکتر اشتباهی

به تو قول دادم که مواظبت هستم و خواهم بود. ولی باید تو به من بگویی که چه شده. با من در ارتباط باشی. ولی آیا امکانش هست؟ نمیدانم. ما جداشدیم و اگر میخواهیم جدا شویم، باید ارتباطمان را کم کنیم. 

اینجا هوا خوب است. هنوز سرد نشده است. خیلی خوشحالم که یکی را پیدا کرده ای و باهاش درد و دل کرده ای. این خیلی خوب است و یک گام خیلی بزرگ در ادامه مسیرمان است. 

شک ندارم که زندگی خیلی خوبی در انتظار توست و خوشبختی نزدیک است. فقط باید بی محابا رفتار نکرد و خیلی سنجیده تر از کارهایی که ما کردیم، عمل کرد. ما خام بودیم و من بی تجربه.

در مورد فرصت ه امتحان هم باید بگویم که بعد از اون حرفهایی که بعد از خواستگاری خانم دکتر پیش اومد، من فهمیدم که با این کار با آبرو و غروره تو بازی خواهم کرد و به خودم اجازه این کار رو ندادم. ولی بعدا گفتم، نه، باید امتحانش کنم. حتما باید امتحانش کنم. ولی دست ه ما کوتاه و خرما بر نخیل.

با اوصاف اتفاقاتی که الان افتاده و خواستگار، فکر کنم الان دیگه امتحان کردنش مساوی با زمین خوردن قطعی اون هم با سر است. ولی تو ارزششو داری و من دارم با خودم کلنجار میرم. ولی چه کنم که تو عاشقم نبودی و نیستی و نخواهی بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۳
دکتر اشتباهی

امروز برام مثل جمعه بود. کلاس نداشتم. حس درس خوندن تا حالا که نداشتم. غروبش، مثله غروب جمعه دلگیربود. ولی حالم خوب است. به گمانو علتش خوبی ه حال و توست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۰
دکتر اشتباهی

متنفرم از پاییز، از هوای بارانی پاییز، ازهواهای دونفره پاییز، هی منو یاده تو می‌اندازه. هوس زنگ زدن به تو و شریک شدن در لحظات و هواهای دونفره، احساس دلتنگی، احساس ه شدیده خواستنه تو و خیلی چیزهای قشنگ همراه با تو. به این خاطر از پاییز متنفرم. از این فصل خزان. از این فصل جدایی.


پ.ن: تا حالا او را با سوم شخص خطاب می کردم، زین پس تو را با دوم شخص خطاب میکنم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۱
دکتر اشتباهی

خسته شده ام از رفرش وبلاگ

                                   آخه روزی چند متن میگذارد

خسته شده ام از چشم دوختن به لب تاپ

                                آخه چرا برای متنم نظری نمیگذارد

خسته شده ام از تکرار روزمره

                               آخه ارتباط ه ما فقط وبلاگی است

خسته شده ام از نگاه کردن به تلگرام

                              آخه 15 دقیقه قبل آنلاین بود


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۲
دکتر اشتباهی

میدونید جالبیش چیه، اینه که بیشتر نگرانیه من بابت اینه که اون چطور میتونه از پسش بر بیاد و اون هم بنظر میرسه تقریباً همینجوریه ولی با درصد کمتر.

غم


فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۵
دکتر اشتباهی

بالاخره امروز هم تموم شد. بعد از شام حالم اصلاً خوب نبود. جلوی چشمام همش سیاهی میرفتو هر چیزی که ازم فاصله داشتو سیاه میدیدم. بنظرم جهان خوبی بود، همه چیز سیاه بود و هیچ چیز برتری به چیزه دیگری نداشت. همه چیز شبیه هم بودو قشنگ بودن معنی نداشت. ولی حیف که با یه چرت ه یه ساعته تموم شد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۵
دکتر اشتباهی

دیشب اصلاً خوابم نبرد و تا 4 بازم بیدار بودم ولی تفاوتش با شب قبلش این بود که اونشب تا 4 باهاش حرف میزدم و دیشب تا 4 بهش فکر میکردمو غصه میخوردم. شب خیلی مضخرفی بود و خوابای خیلی عجیب و بی ربطی دیدم. 

الان از خواب بیدار شدمو روزمو با بیسکوییت و یه لیوان قهوه شروع کردم. هوا خیلی خیلی عالیه و از اون هواهای دونفره پاییزی هست که آدم دوست داره با عشقش باشه یا بره تو بیرون و دراز بکشه تو چمنا و به عشقش بزنگه. ولی دیگه برا من این هوا معنی خاصی نمیده. عاشق کسی بودم که عاشقم نبود ولی دلمو ربود و منو تو دلش جادادو حالام میگه نمیتونه منو بندازه بیرون. خاطرات خیلی زیادی داشتیم باهم. خاطرات شیرین و بد. نمیگم هیچوقت باهم دعوا نمیکردیم، مگه میشه دو نفر با هم باشن برای تقریباً 5 سال ولی با هم دعوا نکنن. آدمها با هم متفاوتن و طرز فکرشون، عقایدشون و رفتارشون وخیلی چیزای دیگشون با هم فرق میکنه. اونشب بهم گفت شاید بچه ها چشممون زدن. دوستام هی به من میگفت "بابا تو خیلی مردی و دوستتم خیلی شیرزنه که 5 ساله با همید."

آخه ما 5 ساله با همیم و تا حالا نهایت قهر کردنمون به 3 یا 4 روز میرسه. ولی تابستون امسال، بیشتر از 10 روز طول کشید و علتشم اون بود که ،اول از خودم میگم، من درگیره یه کاری بودم، صبح از 6.5 میرفتم بیرون و شب 12 برمیگشتم. برای کل 2 هفته، حتی جمعه ها. چند روز اول بهش خبر میدادم که امروز چیکار کردمو با کیا آشنا شدموکل اتفاقات روزمو بهش میگفتم. ولی بعدش یه بار بهم زنگ زدو من هنوز نیومده بودم خوابگاه و کار داشتم. منم جوابشو دادمو گفتم «الان کار دارم عزیزم، بعداً بهت زنگ میزنم» ناراحتش کردم و اصلاً دست ه خودم نبود. دیگه اون جواب تلفنامو نداد. جوابه پیامهام هم نداد. منم بهم برخورد و گفتم اون باید الان ه منو درک کنه که خسته هستو باید بهش خسته نباشید و شب بخیر بگم. اینجا بود که اون کاملا مطمئن شد که الان وقتشه که کامل ازم جدا بشه. آخه قبلن هم به جداییمون فکر کرده بود و بهم گفته بود. 

امیدوارم امروزم بهتر از دیروز باشه. تاحالا که نبوده. یه صبح نکبت باره کوفتی داشتم.

در آخرم فکر کنم باید این شعر هر وقت هوا خوب بود و من یاده اون افتادم بخونم:


ای دوست ای حریم شکسته
امروز سرد و ساکت و ابریست
از تابش زننده خورشید 
بر فرق لحظه ها خبری نیست
امشب هوا هوای من و توست


از قار قار دور کلاغان 
تا خاطرات رفته به پاییز
پیوند روزهای من و توست


ای دوست ای دریچه ی بسته
وقتی کنار پنجره ی باز
دل داده ای به مستی باران
من را کمی به یاد بیاور
این رمز بی صدای من و توست


ای دوست ای امید گسسته
در قلب کوچه های همین شهر...
جایی که گم شده است برایم
جایی که دور نیست ولی هست
قلبت هنوز میزند آرام
او را همیشه گرم نگه دار
آن قلب آشنای من و توست

تهران هزار و سیصد و خاموش
آبان نغمه های فراموش...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۶
دکتر اشتباهی

امروز یکی از بدترین روزهای زندگیمو تجربه کردم، شایدم بدترینشو تا بحال. دیشب تا ساعت 4 باهاش حرفیدم. یه عالمه حرف زدیم. ازش خواستم از خواستگارش برام بگه. نمیخواست بگه و من مجبورش کردم. خواستگارش شرایط خیلی خوبی داشت. فوق لیسانس(البته من که دکتری میخونم)، شاغل(من ندارم)، دارای ماشین و خونه(بازم من ندارم)، نظره مامان و باباش مثبته(من اینو امتحان نکردم، ولی احساس میکنم خیلی راجبه من مثبت نیست)، دارای عقاید مذهبی و سیاسی خیلی نزدیک به خانوادشون(عقاید سیاسی ما متضاد بود) و یه سری چیزای دیگه. البته اون میگفت که دوست نداره شوهرش کارمند باشه. از من نظرمو پرسید و منم بهش همون چیزه همیشگی رو گفتم که اگه تو رو خوشبخت کنه من خیلی خوشحال میشم. البته مهمترین چیزی که وجود داره اینه که من هنوز تو قلبشم و نمیتونه منو بذاره کنار به این زودی و نیاز به زمان داره. منم درکش میکنم. میدونم الان چقد لحظات وحشتناکی داره. چطور باید تصمیم بگیره. آیا باید صبر کنه؟ یا باید منطقی برخورد کنه که ممکنه دیگه این فرصت براش پیش نیاد که اینجور آدمی بیاد خواستگاریش و شاید نیاز باشه یکی رو داشته باشه که کم کم بتونه تو دلش جا کنه و منو بتونه فراموش کنه و بندازه بیرون. دیشب یا بهتره بگم صبحی، خیلی ازم خواست که بهش بگم چیکار کنه. منم واقعا نمیدونستم باید الان چی بگم. آیا منظوره خاصی داشت. البته اون بهم گفت که نمیخوام با تو ازدواج کنم (اینو داشته باشین، راجبه اینم یه بحث مفصلی دارم)، ولی از طرفی نمیتونم تو رو اصلا فراموش کنم. چطور میتونم با یکی دیگه باشمو خاطراته تو یادم نیاد و یا اینکه رو خودم نیارم و همش ریاکاری کنم و خودم نباشمو یکی دیگه باشم. گفت که من فقط وقتی با تو بودم، خوده واقعیم بودم و هیچ ریایی نداشتم (چون من فقط اونو بخاطره خودش و چیزی که بود میخواستم). من واقعا نمیدونستم آیا منظور خاصی داره از این حرفاش یا نه؟؟بهم گفت که هیچوقت عاشقم نبوده و تمام چیزایی که بهم میگفته عاشقتم و اینجور چیزا دروغ بوده؛ اینجا باید به چند تا نکته اشاره کنم: اول اینکه خودش بهم گفت من برا تو خوده واقعیم بودم و هیچوقت نقش بازی نکردم، حالا اینکه میگفتی «عاشقتم» نقش بازی کردن بود یا اینی که الان داری میگی «اونا همش دروغ بود و من عاشقت هیچوقت نبودم». دوماً: اگه عاشقم نبودی، چرا گذاشتی اینقدر تو قلبت نفوذ کنم؟ و همچنین انقدر زیاد تو قلبم نفوذ کردی که من تصوره اینکه یکی دیگه رو دوست داشته باشم رو اصلاً نمیتونم بکنم. اصلا بهشم فکر نمیکنم و یه تصمیمی گرفتم که مجرد باقی بمونم تا آخر عمر. البته من خیلی خوشحالم و به خودم افتخار میکنم که عاشق ه تو شدمو تو لیاقتشو داشتی که تمام فکر و ذهنه من باشی و قلبمو تصرف کنی. ولی این دوتا چیز الان مثله خُره افتاده بجونمو نمیدونم باید باهاشون چطور کنار بیامو چطور حلشون کنم. کاملا گیجم کرده. علاوه بر اون اینهمه کاهایی که کردیم، آیا اینا رو فقط به خاطره من انجام داده و خودش نمیخواسته.؟ آیا احساس میکرده دینی بر گردنش هست؟ اینکه اینکارا رو میکردیم درحالی که عاشقم نبوده، بیشتر از هر چیزه دیگه آزارم میده. اصلاً نمیتونم بهش فکر کنم. نمیدونم واقعا... واقعاً خیلی سخته و عذاب آور و وحشتناک. البته اینی که گفت عاشقم نبوده، یه جنبه های مبتی هم داره و اینه که فراموش کردن من براش آسون تر میشه و این تنها دلخوشی ه الانه منه.در ادامه اونجایی که گفتم بحث مفصلی راجبه اینکه نمیخاد بامن ازدواج کنه: تا امروز من هنوز یه بارقه های امیدی به ازدواج باهاش داشتمو داشتم و داشتم برنامه ریزی میکردم و طرح هایی میریخم برای خواستگاری رفتن و اینجور چیزا. ولی این حرفش آب سردی بود که بر سر من ریخت و کلا منو بهم ریخت. امروز 8 تا 10 کلاس داشتم و 10 تا 2 اتاق بودمو همش داشتم غمه از دست دادنشو میخوردم. تا حالا اینقدر به جداییمون باور نداشتمو برای اولین بار بود که بطور کاملا قطعی بهم گفت که نمیخاد باهام ازدواج کنه و اصلن تابحال عاشقم نبوده. همش حس میکردم حتماً یه راهه بازگشتی هست. شاید الان نه، ولی یه ساله دیگه و بعد از خواستگاری رفتن و سورپرایز کردنش. حتما هست. ولی دیشب له له شدم. ای کاش انقدر با خوش زبونیاش و مهربونیاش قلبه منو تسخیر نمیکرد، ای کاش.من به خدا اعتقاد دارمو خیلی جاها اعتقادم قویتر شده که تمام اتفاقاتی که برامون میافته، تمام ه خاطرات ه خوب و بد، همشون خدا صلاح مارو میخاد و اصلن بهش شک نمیکنم. ولی حالا چرا ماها باید سرراه ه هم قرار بگیریمو اینجور به هم وابسته بشیمو آخرش هیچی. این همه خاطرات خوب و بدی که داشتیم، چطور میشه همشونو فراموش کرد و ببینی اونی که دوستش داری و خیلی چیزاتونو با هم داشتین، الان پیش ه یکی دیگه هستو از اون بردتر اونم دلش پیش ه توه. واقعاً انصاف نیست. خدایا مصلحتت چیه؟ خدایا بازم به خودت توکل میکنم. تنها کاریه که میتونم بکنم. امروز از معدود روزهایی بود که حالم بشدت و بطور وحشتناکی گرفتست و اصلن نخندیدم. من کلاً آدمه بشاش و خنده رویی هستم. خیلی میخندمو حتی بعضی اوقات بعضیا بهم میگن چرا میخندی. یادمه وقتی یکی از نمرات ارشدم اومد و دیدم با 11.5 افتادم، انقد خندیدم که بچه ها فکر میکردن دیوونه شدم. (البته آخرش پاس شدم با 12). ولی امروز خیلی سخت و وحشتناک بود و پیش بینی میکنم که روزای ه دیگه هم به همین منوال باشه.چیزایی زیادی میخاستم بگم. اکثرشونو گفتم. ولی همشونو یادم نمیاد. ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۰
دکتر اشتباهی