اندک اندک
میرسد پاییز
میزند بر دل
یاد یار
خاطرات یار
امان از دومین پاییز
پ.ن.: دومین پاییز در میزند و من رغبتی برای گشودن در ندارم.
بمان، همان جا پشت در بمان، که حال تو را ندارم ای پاییز.
پ.ن.۲: از شهریور متنفرم.
اندک اندک
میرسد پاییز
میزند بر دل
یاد یار
خاطرات یار
امان از دومین پاییز
پ.ن.: دومین پاییز در میزند و من رغبتی برای گشودن در ندارم.
بمان، همان جا پشت در بمان، که حال تو را ندارم ای پاییز.
پ.ن.۲: از شهریور متنفرم.
نمیدانم این جمعه چرا اینطور بود و اینطور شد.. همیشه غروب جمعه ها دلگیره... ولی این جمعه، نه تنها دلگیر نبود، بلکه لذتبخش هم بود. یاد اوقات خوشی که با هم داشتیم افتادم. خیلی لذتبخش بود... مرور خاطرات، از خیابون باغ ارم، سینما گرفته، تا جمشیدیه و پارک شهر و پارک ملت و باغ ایرانیان و سعدآباد و ....
یادآوری تمام این خاطرات، لذتبخش است و اگه با اونی که باهاش این خاطرات رو داشتی ولی بد نیستی باهاش، اون خاطراتو بازگو کنی، قشنگترین چیز دنیاست...
پ.ن.: باید بتونم این جمله «میشه برگردی» رو از دیالوگهام حذف کنم.
کاش کسی دستان ذهنم را بگیرد و با خودش ببرد...
جایی که هیچ خاطره ای...
شبم را خراب نکند...
امروزم نسبت به دیروز پیشرفت داشتم و غروب رفتم زمین چمن دویدم و یکم ورزش کردم. دارم کم کم به روال عادی برمیگردم، امیدوارم خیلی دیر نشده باشه.
دل من هر روز
و هر شب
هوس روی تو دارد
چشم من
هوس لبخند تو دارد
لبخندی نزدیک به خنده
دندانهایت
دلم تنگشان است.
شیر مادر، بوی ادکلن میداد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچهام نمیفهمم)
نان، بوی نفت میداد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمیفهمم)
حالا که بازنشسته شدهام
هر چیز، بوی هر چیز میدهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!
فراموش کردن
کسی که دوستش داری
مثل بخاطر آوردن کسی است
که هرگز او را ندیدی ...
به خودم آمدم
از رفتنت
دو فنجان قهوه
یک سکوت
و کمی پوچی
در خانه مانده بود…!
آیدین غلامحسینی
پ.ن.: صلاح کار خویش، خسروان دانند، منتها تفکر و آیندهنگری رو از یاد نبرند خسروان!!
همچون دالانی بلند
تنها بودم.
پرندگان از من رفته بودند.
شب با هجوم بی مروت اش
سخت تسخیرم کرده بود.
خواستم زنده بمانم
و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود
تنها کمانم
تنها سنگم
پابلو نرودا
توی اتوبوس دختر و پسری کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن. پنجره باز بود
و باد مزاحم میپیچید لای موهای دختر و میریختش تو صورتش.
پسر هر چندلحظه یکبار با دستاش موهای دختر رو از روی صورت دختر کنار میزد تا صورتش رو ببینه!
چقدر بادِ مزاحم شاعر بود و چقدر پسر نمیدونست هر بار که موهارو کنار میزنه یک رج شعر میبافه!
دروغ چرا، گاهی دلخوشیا چقدر کوچیک میشن و حسرتا چقدر بزرگ!
جواد داوری
پ.ن.: یاد خاطره خط خیابون ولی عصر و کاخ سعدآباد افتادم.